در زمان فعالیتم در انجمن اسلامی دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی، (که قضاوت خوب یا بد بودنش دست خودم نیست)، با آقای زیدآبادی و کتاب هایشان آشنا شدم. نقدم بر کتاب از سرد و گرم روزگار ایشان نیز در کانال انجمن و رسانه های منتخب استان منتشر شد.
پس از #خروج توامان با دلخوریام از انجمن اسلامی، و دلسردی و ناامیدیام از تغییر دوستانی که فقط حرف میزدند و حرف، تا مدت زیادی از هر نوع فعالیت جمعی در حوزه دانشجویی دوری گزیدم.
دیروز با مطالعه متنی از آقای #زیدآبادی در خصوص #انتخابات۱۴۰۰ ، به یاد ایام پرشور فعالیت های دانشجویی که در انجمن و تیم حرفهای #نشریهدانشجویی_پندار داشتم و تجارب تلخ و شیرین آن افتادم و حقیقتا دلم نیامد که آن "یادداشت" را با شما در میان نگذارم:
(( ۲۸خرداد و مرداد!/ احمدزیدآبادی ))
#عبدالناصر_همتی در آخرین مناظرۀ تلویزیونی خود گفت: مردم! نگذارید ۲۸خرداد به ۲۸مرداد تبدیل شود!
آیا منظورش این است که الان دولتی شبیه دولت دکتر محمد مصدق بر ایران حاکم است و کودتایی برای ساقط کردن دولت او در ۲۸خرداد برنامهریزی شده که مردم باید آن را خنثی کنند؟
اگر منظورش همین است، الان دقیقاً چه کسی مصداق مرحوم دکتر #مصدق در این آشفته بازار است؟
شاید گفته شود منظورش نوعِ برگزاری انتخابات و وجود ارادهای برای بیاثر کردن صندوق رأی است. خب، اگر این انتخابات چنین کارویژهای پیدا کرده است، آقای همتی به چه دلیلی خودش بخشی از آن شده است؟
متأسفانه هنگامی که فصل رأیگیری فرا میرسد، بازار شبیهسازی تاریخی هم داغ میشود.
در این میان، برخی اصلاحطلبانِ خواهان مشارکت در انتخابات هم با پیش کشیدن کارنامۀ محمود احمدینژاد میگویند؛ نباید اجازه داد آن ماجرا تکرار شود.
این دسته از دوستان ظاهراً فراموش میکنند که در سایۀ "تدبیر" نزدیکان سیاسی آنان در چهار سال گذشته، بازگشت به احمدینژاد به آرزویی دست نیافتنی برای بسیاری از اقشار اجتماعی تبدیل شده است! لااقل مردم را از چیزی بترسانید که از آن بیزارند نه چیزی که جمعی عظیم آرزوی بازگشتش را میکنند!
به نظرم برای سنجش اندازۀ سرمایۀ اجتماعی #اصلاحطلبان و میزان موفقیت و شکست پروژۀ آنان، همین اشتیاق به بازگشتِ احمدینژاد در سطوحی از جامعه، خودش به تنهایی کافی باشد!
پ.ن:
۱. بهنظرم عمده اصلاحطلبان حامی آقای رئیسی، همان کسی بودند که در انجمن اسلامی رویاهای ما را وارونه تعبیر کردند.(ما را به خیر شما امید نیست...).
۲. من در انتخابات شرکت خواهم کرد و به تعداد اندکی از اشخاص اصلح که به شایستگی آنها برای اداره بهتر شورای شهر بجنورد ایمان دارم، رای خواهمدهد. انتخاب نهایی من در سیزدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران هم نیز قطعا جناب آقای #رئیسی نخواهد بود.
(#3پایان): پیروزی غیرعادلانه عین شکست است. (امیرالمؤمنین، نهجالبلاغه، حکمت ۳۲۷).
#ایران_من
#احمد_زیدآبادی
ارادتمند، سیدمهدی کیوان زاده، یک شهروند نسبتا دغدغه مند
بیست و هفتم خرداد ماه یک هزاروچهارصد هجری شمسی
لینک مجموعه عکس (سفر، رفتن و بازآمدن) که در اردیبهشت و خرداد 1400 از برخی مناطق کمتر شناخته شده و بکر گردشگری بجنورد، مرکز استان خراسان شمالی، به ثبت رسانده ام.
برای تماشای این مجموعه به لینک زیر مراجعه کنید:
(توجه:لینک مورد نظر فاقد رمز عبور است)
تصاویر فوق در مناطق عبدل آباد، پلنگ دره، گودالی سلاخ، سرچشمه، حمزانلو و بازخانه بجنورد به ثبت رسیده اند.
یادداشتی کوتاه بر سی و نهمین دوره جشنواره ملی فیلم فجر
سید مهدی کیوان زاده
یحتمل از زمانی که سواد خواندن و نوشتن آموخته ام، کمترین میزان دست بر قلم بردنم در سال 99 اتفاق افتاده است. سالی که از بهارش نکو نبود و طبعا نکو هم نماند. سالی که بسیاری از عزیزانمان را از ما گرفت و ما را از هم دور کرد. سالی که فارغ از کیفیت و کمیت زندگی، احتمالا متفاوت ترین سال عمرمان بوده است.
حال زور برگزاری جشنواره سی و نهم فجر به شرایط چربیده و دستان کم توان و ذهن کم حوصله این روز های من را به نگارش چند خط پیرامون خودش وا داشته است.
قطعا جشنواره سی و نهم فجر هم بحرانی ترین جشنواره تاریخ خودش بوده است. هنوز تا فاصله دو هفته مانده به زمان مقرر همیشگی برگزاری، حتی ماهیت برگزاری نامشخص بود، چه برسد به تکلیف فیلم های بخش سودای سیمرغ یا اکرانهای استانی و مردمی!
در هر صورت جشنواره فیلم فجر با دبیر جدید و نسبتا منفعلش، آقای طباطبایی نژاد، با اطلاع رسانی های دقیقه نودی سر موعد برگزار شد و رونق مجددی به سالن های سینمای کشور بازگرداند. اما با چند تغییر بزرگ:
1-دو محل رقابتی تهران بر سر کاخ جشنواره و سینمای رسانه بودن، امسال هم رفیق شدند و هر دو بعنوان سینمای اهالی رسانه معرفی شدند تا از تجمع منتقدین و اهالی رسانه به دلیل شیوع کووید کاسته شود.(برج میلاد و پردیس سینما گالری ملت).
2-هیات انتخاب و هیات داوران در هم ادغام شدند! نکته مهم دیگر نیز عدم وجود حتی یک منتقد سینما در میان اعضای داوران بود.
3-از 57 فیلم نهایی و دارای نسخه کامل فقط 16 اثر به سودای سیمرغ راه یافتند! در این میان فیلم های چپ راست و قاتل وحشی توقیف شدند و حتی پروانه نمایش موقت برای جشنواره نیز برایشان صادر نشد. ( که پیشتر برای فیلم های مسئله دار رایج بود).
4-امسال برای نخستین بار بلیت فروشی صرفا آنلاین و با حداکثر 30 درصد ظرفیت سالن ها بود.
5-امسال برای نخستین بار تمامی فیلم های بخش سودای سیمرغ علاوه بر مراکز استانها در برخی شهرستان های دیگر کشور نیز به نمایش درآمدند تا اندکی از زیان های تعطیلات کرونایی آنها جبران گردد.
6-هم چنین امسال برای نخستین بار تمامی مخاطبین از سراسر کشور قابلیت شرکت در رای گیری الکترونیکی سیمرغ بلورین بهترین فیلم از نگاه تماشاگران را داشتند که از مزیت های محدود این دوره جشنواره بود و به برقراری عدالت فرهنگی کمک می کرد.
اما پوستر،
پوستر جشنواره سی و نهم بدون شک ضعیف ترین پوستر تاریخ این فستیوال است. آن هم درست در بحرانی ترین سال برگزاری آن!
بیماری کووید و ویروس کرونا که تعطیلی طولانی مدت کلیه امور فرهنگی هنری مملکت را هدف گرفت، و سینماداران را به ورشکستگی کشاند و هنرمندان عزیزی را از میان ما برد، دقیقا در کجای این پوستر خنثی وجود دارد؟ علت این سطح از بی ربط بودن نسبت به زمانه در چیست؟ مشخص نبودن هزینه های برگزاری جشنواره و درواقع عدم وجود شفافیت هم به این مسئله دامن زده است.
و سودای سیمرغ.
از میان فیلم هایی که امسال دیدم، صرفا شش(شیش) فیلم را قابل تحمل و تامل میدانم. بترتیب اهمیت: 1-بی همه چیز 2- ابلق 3-روشن 4-شیشلیک 5-خط فرضی و 6-رمانتیسم عماد و طوبا ( برای کسب اطلاعات بیشتر درباره فیلم های مذکور به اکانت توییترم مراجعه کنید، البته اگر زیاد قائل به اسپویل نیستید!). (ضمنا امسال چهار فیلم تی تی، یدو، مامان و زالاوا را ندیدم، اگر در لیست نیستند تعجب نکنید).
علت ورود صرفا 16 فیلم به بخش سودای سیمرغ که جملگی حداقل در یک بخش جنبی نامزد دریافت سیمرغ شدند، را هنوز هم درک نمی کنم اما اگر به این 16 اثر بعنوان برآیند تولیدات یکساله سینمای ایران بنگریم، چه پکیجی در برابر جامعه قرار داده ایم؟
1-سهم فیلم های مستقل، نزدیک به صفر.
جشنواره امسال عمدتا با فیلم های سه ارگان دولتی اوج، بنیاد فارابی و کانون پرورش فکری عزیز ساخته شده و خب این به معنای حذف نقش تهیه کنندگی در سینمای ملی ایران است. درواقع تهیه کننده دیگر تهیه کننده حقیقی نیست و او صرفا شخصی است که با لابی و ساخت و پاخت به دنبال جلب و جذب سرمایه گذار برای فیلمی است که احتمالا پسندیده. (شاید هم با کارگردان اثر رفیق است!). درواقع تهیه کننده در فیلم سفارشی یک دلال سینمایی یا در حالت ایده آل مدیر تولیدی است که پورسانتش را در مرحله تولید، و نه اکران، به جیب مبارک می زند و به حماقت مسئولین مربوطه نیز خنده می کند!
2-باز هم بی ربط بودن به زمانه (از پوستر تا محتوای آثار)
مطابق آمار رسمی حداقل 12 فیلم از 16 فیلم داستانی امسال از اول اسفند 98 وارد مرحله تولید شده اند. (مثلا با رعایت پروتکل). چرا در هیچ یک از این آثار کوچک ترین اشاره ای به مسئله کرونا نشد؟! این بار هم اگر جشنواره فیلم فجر را با جشنواره سینما حقیقت که دو ماه زودتر هم برگزار شد مقایسه کنیم، باز هم پرچم سینمای مستندمان بالاست که همواره چند گام از فجر جلوتر است. جشنواره سینما حقیقت هم بخش ویژه کرونا داشت و هم شیوه برگزاری مناسبی به صورت آنلاین که شامل برگزاری و پخش بدون حاشیه تمامی فیلم ها و ورکشاپ های جشنواره میشد.
3-ترویج ناامیدی، با ارائه انواع و اقسام خودکشی!
اگرچنانچه در پایان بندی برخی فیلم ها با شخصی روبرو میشویم که اصطلاحا به بن بست میرسد و خودکشی را به ادامه حیات ترجیح می دهد، باید بستر دراماتیک مناسبی را برای باورپذیر بودن این امر در طول اثر ارائه کنیم. اتفاقی که صرفا در "بی همه چیز" و تا حدی هم در خط فرضی بخوبی رخ میدهد. اما در سایر فیلم ها بنظر میرسد این یک پایان بندی شبه آوانگارد و کاریکاتوری است برای فرار رو به جلو از ترس خالی ماندن حفره های فیلمنامه و شخصیت پردازی. با قاطعیت بیش از نیمی از فیلم های امسال مروج ناامیدی هستند و ارائه این تصاویر و پایان بندی های بی اساس و هیجانی به جامعه، چه دردی از دردهای مردم کم میکند؟ به قول سید صادق لواسانی، منتقد سینما، که ضمن اشاره به فیلم خوب تنهای تنهای تنها اثر احسان عبدی پوردر پست اینستاگرامی اش نوشته است: شاید شما یادتون نیاد، اما یه زمانی توی این سینما فیلم های حال خوب کن هم ساخته میشد!
4-نادیده گرفتن برخی از چهره های شایسته سیمرغ.
بزرگترین حسرت داوری جشنواره هم بی اعتنایی به بازی درخشان باران کوثری در بی همه چیز بود. عشق و علاقه او به گاوش از کاراکتر او یک مش حسن تمام عیار ساخته بود. و قطعا سلیقه ای بودن داوری پاسخ مناسبی به این میزان نادیده گرفتن نیست، چرا که این بازیگر حتی بعنوان نامزد سیمرغ بلورین مکمل زن هم معرفی نشد!
5- و بجنورد
جشنواره امسال را فقط در بجنورد دیدم. مثل دوره سی و پنجم. 4سال پیش کنکور مانع سفرم به مشهد در ایام جشنواره شد و امسال محدودیت های کرونایی. جشنواره سی و نهم با همه معایب متعدد ریز و درشتش بالاخره چراغ های سینما را روشن کرد. به امید ادامه دار بودن این بازگشایی و به امید جهان بدون کرونا.
انتخاب های ویژه: کنجی گیراک، آلبوم آمیگو، دو در میان نشینی با دوستان در سینما عمیق بجنورد، تماشای ابلق در بالکن سینما گلشن با همراهی یک نفر دیگر و صحبت های رضا عطاران در اختتامیه فجر.
نویسنده: سید مهدی کیوان زاده
اینستاگرام و توییتر: Keivan-1998-
در دوران هنرجویی دوره فیلمسازی انجمن سینمای جوانان بجنورد تا به امروز سه فیلمنامه نگاشته ام که در لینک های زیر میتوانید فایل آنها را دانلود و استفاده بفرمایید.
توجه: هر سه فیلمنامه کوتاه داستانی هستند.
عناوین فیلمنامه ها به ترتیب: عشق خیالی(دوستت دارم، البته مشروط)، مادر من و تولیدی شماره 11
نویسنده: سید مهدی کیوان زاده
منتظر نقد های شما هستم. (نه فقط واقعیت، که حقیقت نیز نیازمند نقد است).
این روزها که روزمره زندگانی مان دستخوش تغییر شده و تاریخ ها و زمان ها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها و روز و شب مان را قاطی کرده ایم، (به نوعی باید در تماس های نسبتا به درد نخور مجازی، یزدانیان وار بپرسیم: در دنیای تو ساعت چند است؟)، هر انسانی راهی برای این روزهای نچسب می یابد. راهی که گذر این دوران که متاسفانه فی المدت المعلوم هم نیست را برایش آسان ساخته و ذهنش را آرام سازد. (چه بسا جسم هم آرام بگیرد و در خانه بماند).
انتخاب من همچون همیشه فیلم است. پیش از دوران کرونا به طور میانگین حداقل دوبار در هفته به سینما میرفتم. گالری گوشی ام پر شده بود از اسکرین شات بلیت های رزرو شده با شوقی که هر کدام بارکد خاص خودشان را داشتند. من پای ثابت این برنامه بودم و عموما(در حدود هشتاد درصد موارد) همراه یا همراهان جانی هم داشتم که با دعوت حقیر، حضور در سالن سینما را در برنامه شان قرار داده بودند.
امروز اما نمیشود. نمیتوانم این کار را بکنم. سینما تعطیل است. سینماها و مراکز فرهنگی ایران خیلی زودتر از سایر مراکز کشور، به دلیل شیوع ویروس منحوس کرونا، تعطیل شد و احتمالا بسیار دیرتر نیز بازگشایی خواهند شد. البته این در ذات خودش خبری خوب است. حداقل هنر هفتم نشان میدهد که جان هموطنانش برایش اهمیت دارد(با عنایت به سینماماشین برج میلاد عرض میکنم). اما نکته نهفته در این بحث این است که هرجا صحبت از تعطیلی و پلمب و توقیف و ... میشود، قطعا سینما، تئاتر و یا کنسرت زودتر از سایر بخش ها مورد هدف قرار میگیرند و درواقع همیشه پایشان در میان است. و این وضعیت مطلوبی نیست.(از حواشی اکران آنلاین هم بگذریم).
اکنون که در حال نگارش این متن هستم، روزهای بسیاری است که دست برقلم نبرده ام. (ناپرهیزی کرده ام). درکلاس های مجازی دانشگاه هم حضور موثری ندارم. حقیقتا مطالعه هم ندارم. (به جز متون ماهنامه فیلم و چند متن تلگرامی). این کسب کار و کار من شده است: تماشای فیلم. فیلم دیدن، فیلم دیدن و بعدش هم فیلم دیدن.
این هفته فیلم هت تریک- رامتین لوافی- را مشاهده کردم و مختصر به سر وشکل آن میپردازم:
هت تریک فیلمیست ویژه علاقه مندان به سینمای فرهادی. لوافی فیلمساز کهنه کار و البته کم کار سینمای ایران، در جدید ترین اثرخود(هت تریک)، که بهترین فیلمش هم هست، با آفرینش یک درام پرتعلیق و سرشار از گره به مسائل روابط زناشویی و شرط بندی فوتبال به عنوان دو پیکره اصلی فیلم میپردازد و با پرداخت مناسب شخصیت های کاملش که با بازی های روان بازیگرانش هم عجین شده(بویژه امیرجدیدی و ماهور الوند)، یک اثر سینمایی کامل میسازد.
هت تریک جذابیت دارد. و میخواهد که این طور باشد. از ها کردن امیرجدیدی بر روی شیشه و هک کردن قلب با انگشت اشاره و آغاز تیتراژ ژورنالیستی طورش بگیرید(که البته میتوانست موسیقی بهتری هم داشته باشد)، تا پایان تروتمیز آن که با دو " نه " ی محکم و متقن از سوی لیدا(پریناز ایزدیار) همراه است.
هت تریک داستان روابط است. دغدغه ها و پرسش هایی که فیلمساز را بنا داشته تا فیلمنامه را بنویسد در باب همین است. این که یک دروغ چقدر میتواند ماهیت یک رابطه را مخدوش کند؟ این که تکرار کردن اشتباهات تا چه تاحدی قابل تحمل است؟
هت تریک داستان ماست. ما دروغ میگوییم، منفعت طلبیم، اما درکنارش گاهی میبخشیم و عذرخواهی میکنیم. هت تریک داستان همه ما انسان های خاکستری عصر جدید است.(گاه مایل به سفید، گاه مایل به سیاه!).
در این میان نباید از طراحی صحنه و لباس موزون این فیلم نیز به سادگی گذر کرد. در آپارتمان قدیمی که سیم کشی هایش لامپ ها را زود خراب میکند و دروغ ها یکی پس از دیگری فاش میشوند، چه رنگ ها و تم هایی داریم؟ نورپردازی نماها، شکل و طرح و رنگ لباس ها و همه چیز با هم جور هستند و چنان با تاروپود مفاهیم و دیالوگ ها و سروشکل فیلم در آمیخته اند که تفکیکشان از بدنه اصلی فیلم ناممکن به نظر میرسد!
به عقیده من هت تریک علیرغم دارا بودن وجوه و مولفه های سینمای فرهادی، اثری کاملا مستقل محسوب میشود. نخست به دلیل ارائه پایانی متقن و دوم به دلیل وجود سکانس فوق العاده آشتی ماهور الوند و صابر ابر که با دوباره برپا کردن گیاهی که گلدانش شکست، در کاسه ای سفالی و در محیط گرم آشپزخانه منزل رها(ماهور الوند) شکل میگیرد. (در این سکانس از امید، آشتی و احساس محبت و بخشش انسان ها لذت میبریم)، اما در سوی دیگر داستان، لیدا(پریناز ایزدیار) تصمیم دیگری میگیرد. او نمیبخشد. او میخواهد تمام کند. اما ما به او حق میدهیم. چرا؟
اینجا بحث فیلم است. به پرسش اصلی فیلمساز برمیگردیم. کی و کجا ببخشیم و بگذریم؟ و کی و کجا اصطلاحا کات کنیم؟ یالااقل قهر کنیم. اینها به چه چیزی بستگی دارند؟ میان رازهای برملاشده و دروغ های پنهان شده چه تفاوتی هست؟ آستانه تحمل ما مهم است یا آستانه شعور طرف مقابل؟ این ها پرسش های اصلی هت تریک اند. این ها اندیشه های جاری در روح این فیلم و ذهن فیلمساز هستند.
و اما تنها ایراد فیلم، رها شدن و به نوعی تصنعی بودن ایده تصادف است که کارکرد خاصی ندارد و در نهایت هم به طور نیم بند ختم به خیر میشود. در واقع تصادف اصلا ربطی به فیلم ندارد و صرفا یک بهانه است تا همه به منزل رها(ماهور الوند) بروند و ماجرا تازه آغاز شود.
هت تریک را برای یکبار هم که شده ببینید و لذت ببرید. ارزشش را دارد.
انتخاب های ویژه:
1-میم پیه(فیلم را ببینید تا متوجه شوید!)
2-مثل ماهی خوابیدن صابر ابر در خودرو
3-لاس پالماس و رئال
4-همایون ارشادی( فقط به خاطر حضور کوتاهش در فیلم) و
5- ترش رو (زندوکیلی)
با آرزوی سلامتی برای همه و با آرزوی بازگشایی مجدد سالن های مظلوم سینما
(#کرونا-خر-است)
نویسنده متن: سید مهدی کیوان زاده
فایل نهایی ورد و pdf گزارش کارورزی یک را در وبلاگ قرار میدهم تا انشاالله دانشجومعلمان و نومعلمان عزیز از آن استفاده کنند. لطفا پس از مطالعه و استفاده احتمالی، نظرتون رو برای من در همین وبلاگ یا صفحه اینستاگرامم تبیین بفرمایید. سپاسگزارم.
لینکهای دانلود:
بخش های از فیلمنامه " مشق شب" :
- عباس کیارستمی: پدرت سواد داره؟
+ دانش آموز: نه
- مادرت چطور؟
+نه
- پس تو خونه کی به درس و مشقت میرسه؟
+ صابخونمون !
- چجوری؟
+ هر وقت دیکته دارم، میرم پیشش... بعد خودِ صابخونمون نمیگه، دختراش میگن
- تو وقتی مشقاتُ خوب نمی نویسی، تنبیهت میکنن یا نه؟
+ مشقامُ خوب نمی نویسم، تنبیهم میکنن
- کی؟
+ خانوممون
- تو خونه چی؟ پدر مادرت چی؟
+می زنن !
- چجوری میزنن؟
+ نمیدونم!
- مگه میشه آدم کتک بخوره، بعد ندونه چجوری کتک خورده؟!
+ با کمربند
- اونا از کجا میفهمن که تو مشقتُ بد نوشتی؟... خودشون که سواد ندارن!
+ وقتی دفترمو باز میکنم، بهش نشون میدم، میگه بده
- میگه بده؟!... اونکه سواد نداره، از کجا میگه بده؟
+ چونکه درشته !
- پس چون درشته، به نظرش بد میاد !
+ تشویق چطور؟... تشویقت کردن تا حالا؟
- نه
+ ولی تنبیه کردن؟
- تنبیه آره
+ حالا کارتونُ بیشتر دوس داری یا مشقُ؟
- مشق !
+ یکی از کارتونایی که دوس داری رو میتونی تعریف کنی؟
- پسر شجاع دوس دارم، پینوکیو دوس دارم...
+ اگه نمره خوب گرفتی، یه ٢٠ گرفتی، انتظار داری چجوری تشویقت کنن؟... مثلا چی برات بخرن؟
- شیرینی
+ دیگه چی دوس داری برات بخرن، اگه ٢٠ گرفتی؟
- ٢ تا شیرینی
+ وقتی ٣ تا بیست گرفتی چی؟
- شیرینی دیگه
+ چنتا؟
- ٣ تا شیرینی ...
ژان لوک گدار، فیلمساز مشهور فرانسوی، بارها کیارستمی را برای شیوه غیرتقلیدی اش در فیلمسازی ستوده است و هم چنین می گوید: سینما با گریفیث آغاز می شود و با کیارستمی پایان می یابد. بزرگی کیارستمی نهفته در رویکرد بسیار شخصی اش به سینما است. او نه دربند سنت های سینمای ایران است و نه ( دربند) قراردادهای تجاری سینمای جریان اصلی دنیا. کیارستمی معتقد است راه جهانی شدن از محلی بودن می گذرد: (( برای آفرینش اثری که همگان در سراسر دنیا بتوانند آن را درک کنند، باید ریشه در خاک خودت داشته باشی.)) سینمای کیارستمی، سینمای امید و زندگی است. او سبک ویژه خود را به وجود آورد که در آن مرز میان مستند و داستان ناپیداست. فیلمنامه های او همواره در پی کشف حقیقت هستند. سوال هایی را مطرح کرده و تلاش می کنند تا مخاطب را در پی پاسخ به سوالات بیابند.
پ.ن1: بسیاری از فیلم های عباس کیارستمی، محصول کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هستند. کانونی که در سال های ابتدایی تاسیسش از فیلمسازانی چون کیارستمی و نادری بهره می برد، امروزه در بهترین عملکرد خود به تئاتر نازگل می رسد!
پ.ن2: شواهد بسیاری موید این نکته اند که مرگ عباس کیارستمی بابت قصور پزشکی بوده است. چند روز پیش فیلم خوبی به نام "سمفونی نهم" را در سینما عمیق دیدم. ملک الموت جذاب این فیلم ( با بازی حمید فرخ نژاد)، در پایان یکی از سکانس ها به همین نکته اشاره کرد و با لحنی طنزآمیز و زیرکانه گفت: موعد مرگش فرارسیده بود، البته در مورد عباس کیارستمی پزشکان به من خیلی کمک کردند!
پ.ن3: تا زنده هستید!، فیلم های او را تماشا کنید. بدون شک عباس کیارستمی، فصل سینمای ایران را به کتاب تاریخ سینمای جهان اضافه کرد.
لینک دانلود فایل pdf نمایشنامه قند امانتی، اثر برگزیده جشنواره ملی فرهنگی اجتماعی دانشجویان دانشگاه فرهنگیان در سال 1398 (به میزبانی شهر یزد)، را که به عنوان شایسته تقدیر بخش نمایشنامه نویسی این مسابقات نائل آمد، را قرار دادم. نگارش این نمایشنامه کوتاه حدود دو ماه به طول انجامید( اسفند 97 و فروردین98).
اطلاعات نمایشنامه:
موضوع: اجتماعی/ تعداد شخصیت ها: دو زن و یک مرد به همراه چند بازیگر مهمان/ تعداد صفحات: 12
جهت دانلود بر لینک زیر کلیک کنید:
ساعت هفت صبح بود. سراسیمه از خواب برخاستم. صبحانه مفصلی را میل کردم و با خداحافظی از مادر مهربانی که زمزمه می کرد: اولین روز کاری خوبی داشته باشی!، از خانه خارج شدم و سوار بر اسنپ به سمت دبستان ابتدایی حضرت رسول(ع) بجنورد واقع در بلوار معلم، انتهای خیابان بهارک، رهسپار شدم. اسنپ را دومسیره گرفته بودم تا میانه راه برگه معرفی نامه را از دوست خوبم آقای علی قربانی تحویل بگیرم. علی به همراه محمد میرابی در گوشه ای از حیاط مدرسه پروفسورحسابی ایستاده بودند و بادقت به دانش آموزان حاضر در صف نگاه می کردند. سلام و احوال پرسی گرمی با هم کردیم. دوستان از برخورد نسبتا سرد مدیر مدرسه شان ناخشنود بودند و من کمی آن ها را دلداری دادم. ( البته بیشتر حس تلافی شان را تقویت کردم!، بماند ...) تقریبا ساعت حوالی هشت بود که به همراه حمزه مهرپویان وارد دبستان شاهد شدیم. آقای رمضانی، مدیر مدرسه، پشت تریبون رفته و از افتخارات مدرسه اش در مسابقات علمی سخن می گفت. اولیا و همراهان دانش آموزان به شکل مدور در حیاط ایستاده و صف های طولانی و منظم دانش آموزان نیز به نوعی شعاع و قطرهای این دایره فرضی را تشکیل می دادند. پس از برگزاری مراسم پرهیجان صف که توام با قرائت وصیت نامه یک شهید مدافع حرم و خواندن اسامی دانش آموزان هر کلاس بود، به همراه حمزه به سراغ مدیر محترم مدرسه رفتیم. ایشان ما را به دفتر مدیریت هدایت کرند و از نظم مان به دلیل حضور به موقع در مدرسه، آن هم در نخستین روز سال تحصیلی جدید تشکر کردند.( با چاشنی تعجب) در همین حین خانم قدیمی، استادی که بالاخره در ترم پنجم توانستم با او درسی بردارم، از راه رسید. استاد قدیمی در جلسه خصوصی که در اتاق مشاوره و سلامت برگزار شد از شرایط کارورزی یک سخن گفت و اطلاعاتی را نیز در باب دلایل ناراحتی دانشجومعلمان از برخورد مدیران مدارس با آنان تبیین کرد. طی این جلسه کوتاه که در دقایق آخر با حضور آقای رمضانی همراه شد، چندین بار دانش آموزانی در را باز کرده و با حالتی متعجب می پرسیدند: برای فلان طرح سلامت باید چکار کنیم؟ استاد قدیمی هم با متانت و صبر پاسخ می داد: برو از خانم مشاورت بپرس.( البته با تکیه زدن بر جایگاه خانم مشاور مدرسه!) جلسه شورای معلمان مدرسه بهانه ای شد تا در اولین تجربه کارورزی، اولین مدیریت مستقیم کلاس نیز نصیبم گردد. به محض ورود به کلاس دوم2، تمامی دانش آموزان از جای برخاسته و به صورت هماهنگ شعری را زیر لب زمزمه کردند. (خداوکیلی خیلی حال کردم) از آنجا که هنوز اکثر آنها کتاب و برنامه درسی مدونی نداشتند، تصمیم به برگزاری یک مسابقه نقاشی گرفتم. خوشبختانه با واریز معوقات حکم جدید دانشجومعلمان( با تشکر از دکتر حاج بابایی، واسه همه پیگیریات مرسی) مشکل مالی چندانی نداشتم و بنابراین برای بهترین نقاشی مسابقه یک جایزه تعیین کردم. بچه ها مشغول به کار شدند. برخی از دفتر و مدادرنگی های دوستشان استفاده می کردند و برخی نیز به صورت مشترک نقاشی می کشیدند. به جز دو سه دانش آموز که مدام برای دستشویی و نوشیدن آب اجازه می گرفتند (و واقعا نمی دانستم که بایستی چه برخوردی با آنها داشته باشم)، بقیه مشغول به کار شده بودند. اکثر آنها طبیعت را به تصویر کشیده بودند. درخت، گل، رود، کوه، خورشید و ...- اگرچه که در برخی از نقاشی ها مرد عنکبوتی، بن تن، باب اسفنجی و مینیون ها نیز به چشم می خورد اما فضای یکی از نقاشی ها بسیار متفاوت تر از بقیه بود. دانش آموزی که اسمش در خاطرم نمانده چیزی دارای پنجره که به نظر خانه می آمد را به همراه آتشی که بیشتر در پایین صفحه نقاشی بود، کشیده بود و برای نظرخواهی نقاشی اش را به من نشان داد. از او پرسیدم: خونه ات آتیش گرفته؟ پاسخ داد: خونه نیست که. موشکه! میشه یه جمله بگی روش بنویسم؟ گفتم: نمی خواد روش چیزی بنویسی عزیزم. فقط یک پرچم ایران روش بکش. مثلا یک ماهواره علمی فضائیه! درنهایت پس از مدیریت این کلاس در زنگ دوم، نقاشی برنده مسابقه را تعیین کردم و قرار شد تا دوشنبه هفته آینده هدیه اش را بدهم. ( علی ربانی، نقاشی زیبایی از طبیعت) در زنگ تفریح همانطور که با حمزه میان بچه ها چرخ می زدیم، در مورد انتخاب نهایی پایه ها با هم صحبت کردیم. در نهایت هر دو به این نظر مشترک رسیدیم که پایه اول را به دلیل مهارت های تدریس معلمان آن و هم چنین معصومیت بیشتر کودکان حاضر در آن برگزینیم. موضوع را با معاون محترم مدرسه در جریان گذاشتیم و ایشان نیز موافقت کردند. حمزه اول یک و من اول دو( کلاس خانم آل شیخ). در طی دو زنگ حضورم در کلاس اول تا تعطیلی مدرسه، همکاری زیادی با خانم آل شیخ داشتم. برای دفتر مشق بچه ها سرمشق نوشتم، بر نحوه انجام تکالیف نظارت کردم و تخته وایت برد کلاس را که آلوده به ماژیک های غیر وایت بردی بود، پاک کردم. تدریس جهت های راست و چپ توسط معلم یکی از جالب ترین و مهیج ترین برنامه های این روز بود. برخی از بچه ها واقعا هنوز متوجه این جهت ها نبودند، اما خانم آل شیخ با صبر و حوصله به آنها آموزش می داد. او برای این کار از فضای خود کلاس و اشیایی که بر روی در و دیوار کلاس نصب و آویزان بودند، استفاده می کرد. این کار وی بر آموزش پذیری دانش آموزان تاثیر داشت و آنها را بیشتر همراه می کرد. در طی زنگ سوم، پسربچه ای به اسم علی چندین بار گریه کرد. او مادرش را می خواست و من سعی در آرام کردنش داشتم. پسر کم حرف و مودبی بود. در زنگ تفریح برایش خوراکی خریدم. احساس می کردم قدم زدن در کنار او جلوی چشمان سایر بچه ها به او انرژی و حال خوبی تزریق می کند. پس دستانش را گرفتم و به سمت وضوخانه که در گوشه محوطه مدرسه قرار داشت حرکت کردیم. علی دست ها و صورتش را با حوصله شست و در آینه به من لبخند زد. حال علی آن دانش آموز منفعل زنگ پیش نبود. ساعت بعد بسیار آموزش پذیرتر ظاهر شد و تمرین خط راست ( ا ا ا ا ا...) را تقریبا بدون غلط انجام داد. در پایان روز به همراهی خانم آل شیخ برگه های حاوی برنامه درسی کلاس را بین بچه ها توزیع کردیم. خانم معلم از دانش آموزان خواست تا هر روز کتاب همان درس را همراه داشته باشند. زنگ خورد. بچه ها از کلاس خارج شدند. نزدیک دم در که بودم، علی را دیدم که با انگشتان اشاره من را به پدرش نشان می دهد. دستش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد. لبخند زدم. لبخند زد ... (پ.ن: علی در تصویر موجود است)
در ادامه لینک دانلود فایل گزارش فیزیکی کارورزی ام در دبستان شاهد حضرت رسول(ص) بجنورد را جهت استفاده دانشجومعلمان عزیز قرار داده ام:
صبح یک روز آفتابی. باعجله و شتاب حاضر شدم و سریعا چند لقمه کره پنیر را بعنوان صبحانه خوردم. درحالی که چایی را هورت می کشیدم به ساعتم نگاه کردم و کفش هایم را از جاکفشی بیرون آوردم. ازمادرم خداحافظی کردم. برایم دعا کن. امیدوارم این بار بشود. باعجله و سراسیمه تاکسی گرفتم و به سمت آموزشگاه رانندگی حرکت کردم. حدود ساعت 7و30 به آموزشگاه رسیدم. بسیار شلوغ بود. شلوغ تر از آنچه تصورش را می کردم. وارد شدم و کارتکسم را برای نوبت به خانم یزدانی، متصدی نوبت دهی، تحویل دادم. خانم یزدانی ابتدا خنده ای کرد و سپس رو به من گفت تو هنوز قبول نشدی پسر؟! با شرمساری سری تکان دادم. هنوز نه متاسفانه. خب، ایشالا این دفعه قبول بشی. بیا این فرمو پرکن. فرم آزمون مجدد گواهینامه را پر کردم و بر روی آن امضا و اثر انگشت زدم. بفرمایید بنشینید صداتون می کنم. در چنین مواقعی هیچ چیز بدتر از دیدن یک دوست یا آشنا نیست. یکی از دوستانم را آنجا دیدم. سلام مهدی این جا چکار می کنی؟ گفتم اومدم آمپول بزنم، خب اومدم گواهینامه بگیرم دیگه. گفت نه می دونم .منظورم اینه که کجای کارشی؟ توشهری یا آئین نامه؟ پرسیدم خودت چی داری؟ گفت اولین آزمون توشهریشه. گفتم من هم توشهری دارم. درهمین حین خانم یزدانی صدا زد کیوان زاده. بیا کارتکستو بگیر. ساعت9 محل آزمون باش. برگه که چه عرض کنم، دفتر کارتکسم را از ایشان گرفتم. از بس قطر کارتکس و برگه های منگنه شده اطرافش رو به فزونی گذاشته بود، خجالت می کشیدم آنها را در دست گیرم. پس سریعا آنها را درون کوله ام گذاشتم و بعد هم به بهانه سرویس خودم را حسابی از دوستم و شرایط بحرانی دور کردم. چون باخود می گفتم هر لحظه امکان دارد او بپرسد که دفعه چندمم است که امتحان می دهم ومن هم باید با سرافکندگی و خجالت بسیار بگویم دفعه ششم. در ضمن او پرسپولیسی است و حتما در آستانه دربی به من می گوید شیش تایی هم که شدی. بنابراین مدت زمان حضورم در اتاق فکر را عامدانه طول دادم تا دوستم خودش تنهایی به محل آزمون برود. وقتی هیچ نشانی از حضور او درون موسسه نیافتم از سرویس بیرون آمده و با پای پیاده به سمت محل آزمون حرکت کردم. درمسیر دفترچه ای را که شامل نکات مربوط به رانندگی و اشتباهاتم در دفعات گذشته که منجر به مردودی ام شده بود، مطالعه می کردم. اول دنده یک، بعد ترمزدست. اول ترمزدست، بعد دنده خلاص. مجاز نیست، بااجازه. لچکی، دوبل. همه را دور کردم. در همین حال برخی سهل انگاری هایم در آزمون های قبلی را نیز به یاد می آوردم و افسوس می خوردم. مثلا بارسومی که آزمون دادم، ترمز دست را پایین نداده و هی گاز می دادم. یادم هست که به افسر گفتم این ماشین خراب است و حرکت نمی کند و او گفت هیچ ماشینی با ترمز دست حرکت نمی کند و من را رد کرد. پیاده شو نفر بعد بشینه. یا در یکی از آزمون های عملی که به گمانم بار چهارم بود، اتفاق نادری به وقوع پیوست. بعد از حرکت افسر درحالی که داشت کارتکسم را چک می کرد گفت کارت ملیتو هم بده ببینم و من با حماقت فراوان پاسخ دادم کارت ملیم تو جیبمه جناب! وکارت ملی ام را به افسر ندادم! نمی دانم چرا این کار راکردم. شاید آن لحظه تصور می کردم اگر دست به جیب شوم و کارت ملی ام را به افسر دهم، حواسم پرت می شود و به نوعی ایشان قصد دارند دقت من را بسنجند، اما این طور نبود. با این که در آن سری پارک دوبل مناسبی هم داشتم، رد شدم و علت را در همان حاضر جوابی ام می دانم. البته اشتباهات من یکی دوتا نبودند، اما این دو مورد بیشتر احساساتم را برانگیخته می کردند. دفعات دیگری که رد شده بودم یا کلا پارکم خراب بود یا مرتبا خاموش می کردم. اما این دفعه فرق می کرد. عزمم را جزم کرده بودم که این بار قبول می شوم و گلبانگ پیروزی را به صدا در می آورم. بالاخره به محل آزمون رسیدم. افسر محترم با پراید، خودروی محبوب ملی مان، از راه رسید. با احتیاط خاصی پراید را پارک کرد و از آن پیاده شد. رسم است که همیشه 10تا15دقیقه از شرایط آزمون سخن بگویند. چشمش که به من افتاد لبخند تلخی زد. فهمیدم که اوهم دیگر من را می شناسد. من اگر بفهمم کسی واقعا رانندست قبولش می-کنم. شما همه برای من یکسانید. چه سرباز باشید، چه دانشجو. اگر من کسی را از سر دلسوزی قبول کنم، فردا که گواهینامه بگیرد و بی احتیاطی کند، تصادف کند، خدای نکرده آسیبی به مال و جان دیگران بزند، اول از همه مردم می گویند خداوند آن افسری را که به تو گواهینامه داده، لعنت کند. افسر خودش بر سایه درختی پناه برده بود، ولی ما همه جلوی او ایستاده بودیم و آفتاب مستقیما به سر و صورتمان می تابید. در همین حال داشتم به سربازی که او هم برای آزمون آمده بود می گفتم این چقدر حرف می زنه. خسته شدیم. همش اینارو میگه. ناگهان افسر گفت گوش کنید به نفعتونه. سپس به من و آن سرباز نگاه کرد و بازهم لبخند زد. سرباز آرام در گوشم گفت عجب گوشایی داره. افسر ادامه داد بله، من اگر از سر دلسوزی یا هرچیزی شمارو به ناحق قبول کنم، اول به خودتون خیانت کردم، بعد به خودم و بعد هم به جامعه. بادست راستش خیابان مقابل را نشان داد و گفت آنجا ورود ممنوع است. دقت کنید. به چراغ های چشمک زن، خط ممتد، خط کشی عابر پیاده و سرعتگیرها. هنوز جمله ی افسر تمام نشده بود که جوانی با پراید نقره ای رنگ به سرعت از خیابان گذر کرد و خطاب به ما گفت همتون ردین. این سخن او موجب خنده حضار شد و به نوعی فضای ملتهب ناشی از سخنان افسر را درهم شکست. افسر هم جمله اش را کامل نکرد . اسم چهار نفر اول را خواند و به سمت خودروی آزمون حرکت کرد. با در نظر گرفتن موقعیت مکانی دوستم فاصله کافی را از او گرفتم و مشغول به خوردن کمی های بای شدم. افسر در حدود بیست دقیقه دو گروه دیگر را هم برد و می دانستم که با توجه به شماره ام من در گروه بعدی قرار دارم. مادرم در همان لحظه زنگ زد. سلام مادر چه کار کردی؟ گفتم هنوز آزمون ندادم . شما نمی خواد زنگ بزنی. اگر قبول شدم خودم باهات تماس می گیرم. افسر برای چهارمین بار به جمعمان بازگشت تا اسامی چهارنفر دیگر را بخواند. من به همراه سه خانم. آقای کیوان زاده بشینن پشت فرمون. باخود می گفتم همین مانده بود جلوی سه خانم آزمون دهم. اگر رد شوم چه آبروریزی می شود. خدایا به امید تو. نشستم. کمربند را بستم. افسر ماشین را تو دنده خاموش کرده بود. از اونجایی که بچه تیزوبزی هستم، اول دنده را خلاص کردم و بعد استارت زدم. کارتکس و کارت ملی ام را به افسر دادم و همزمان به او لبخند تصنعی زدم. سپس دنده یک را زدم و با رعایت ایست اولیه راه افتادم. دنده دو، دنده سه و در عرض کمتر از ده ثانیه نوبت به پارک دوبل رسید! برای پارک به آرامی کنار ماشین پارک کردم. خانم درشت اندامی در گوشه صندلی عقب، درست کنار لچکی نشسته بود و مانع مشاهده شیشه لچکی و آرم آن می شد. از ایشان خواهش کردم خودش راکمی کنار بکشد، اما نادیده گرفت. همزمان افسر گوشزد کرد که چقدر کندی پسر سریع تر. خلاصه با تصور فرضی از مکان لچکی پارک کردم. ماشین فاصله ناچیزی با جوی و جدول داشت. افسر گفت دوباره پارک کن. استرس بر من چیره شده بود. افسر می خواست فرصت دیگری به من بدهد تا من را قبول کند. او فقط یک پارک صحیح از من می خواست. اما من بدون تعویض دنده پارا از روی کلاج برداشتم تا به گمان خودم در آن لحظه از محل پارک بیرون بیایم اما طبیعتا ماشین عقب آمد و یکی از چرخ ها نیز درون جوی افتاد. وای. دیگر نمی توانستم ادامه دهم. خودم سریع تر از آن که افسر بگوید پیاده شو، پیاده شدم و به طرف مقابل رفتم. کارتکس را گرفتم. ششمین بار هم رد شدم. باورم نمی شد که چرا نتوانستم از فرصت دوباره ای که افسر در اختیارم گذاشته بود، استقاده کنم. ولی برای متقاعد کردن و آرام کردن خودم با خود می گفتم شیش تایی نشدم، بهتر که نشدم. ((استقلال سرور پرسپولیسه)). بعد از این احساس آرامش درونی سریعا و بدون خداحافظی با دوستم و آن سرباز، محل آزمون را ترک کردم.
پ.ن: بالاخره بار هفتم قبول شدم ... -چهارم مهرماه 1397
نویسنده: سید مهدی کیوان زاده(دانشجوی علوم تربیتی دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی)
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست. و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست نماز میگذارد!… و من ریتا را بوسیدم آنگاه که کوچک بود و به یاد می آورم که چه سان به من درآویخت. و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند. و من ریتا را به یاد می آورم به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد می آورد آه… ریتا میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است و وعده های فراوانی که تفنگی… به رویشان آتش گشود! نام ریتا در دهانم عید بود تن ریتا در خونم عروسی بود. و من در راه ریتا… دو سال گم شدم و او دو سال بر دستم خفت و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم و در شراب لبها و دوباره زاده شدیم! آه…ریتا چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی بود آنچه بود ای سکوت شامگاه ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید در چشمان عسلی و شهر همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت. میان ریتا و چشمانم تفنگی است...
چرا نمایشنامه خشک سالی و دروغ، شاهکار محمد یعقوبی، اجازه شرکت در جشنواره تئاتر استانی و اجرای عموم را ندارد؟ آیا مهاجرت یعقوبی به کانادا، دلیل قانع کننده ای برای لغو اجرای نمایشنامه ای است که او ده سال پیش به نگارش در آورده؟! نمایشنامه ای که قطعا می تواند موثرتر از ساعت ها کلاس درس و جلسه مشاوره و روانشناسی واقع شود. به یاد دارم که آخرین اجرای این نمایش بسیار جذاب و آموزنده در خراسان شمالی، آذر ماه پارسال و در اولین جشنواره تئاتر دانشجویی دانشگاه بجنورد بود. ( جشنواره ای پرسروصدا که با گذشت حدود نه ماه همچنان بر رویداد های نمایشی استان و جو حاکم بر آن تاثیر گذار است!)
پ.ن1: اهورا مزدا این سرزمین را از دشمن، از خشک سالی، از دروغ دور بدارد. ( یا نجات دهد ...)
پ.ن2: اگر از من بپرسند تابستان خود را چگونه گذراندی؟، در جواب همین بس که می گویم: فیلمنامه های فرهادی و نمایشنامه های یعقوبی را خوانده ام.
پ.ن3: لطفا فیلم تئاتر خشک سالی و دروغ را ببینید نه فیلم سینمایی آن را! دلیل منطقی زیاد دارد ولی دو مورد مهمش را میگویم: 1- پایان فیلم بر خلاف پایان واقع گرای نمایشنامه یک فاجعه است. 2- آرش در فیلم تئاتر پیمان معادی است، ولی در فیلم سینمایی محمدرضا گلزار!
پ.ن4: از مسئولین متولی فرهنگ و هنر خراسان شمالی تقاضا دارم که هنگام فراخوان جشنواره های بومی مثل تئاتر کوتاه با رویکرد جوان، سروصدایی حداقل مشابه هنگام برگزاری آن داشته باشند! لطفا درحالی که به فکر پرکردن راهروی تاریک و تنگ پلاتو شمس با توده ای از جمعیت شهروندان علاقه مند به تئاتر هستید، کمی هم در زمینه فراخوان ها و استعدادیابی پررنگ تر کار کنید. بسیاری از دوستان جوان و باانگیزه ام خبر از فراخوان این جشنواره نداشتند و یک باره با پوستر های برگزاری آن و جدول نمایش ها مواجه شدند!
پ.ن5: اهورا مزدا! چرا آدم ها هم دیگر رو رنج میدن؟! (صدای آرش)
پ.ن6: به امید حضور موفق گروه تئاتر رویش در جشنواره تئاتر استانی و سوره.
ساعت هفت صبح است. از خواب بیدار می شود. با حوصله و بی منت به حیاط می رود و درختان و گل های رنگارنگش را آب می دهد. سپس برای خرید صبحگاهی به سمت نانوایی و سوپر سر کوچه حرکت می کند. مطمئنا بیش از نصف مردم محل هنوز در خواب ناز به سر می برند. در کوچه جوانی را می بیند که در حال گاز زدن ساندویچی که در دستانش مشت کرده، به دنبال ماشینی که احتمالا سرویس مدرسه اش است، می دود و با دهان پر داد می زند: وایسا اومدم!
زن میانسالی را می بیند که در حال دویدن با گرمکن سبزآبی احتمالا مارکش، هدفونی هم در گوشش دارد و ز سودای خودش مشغول است و ز غوغای جهان فارق.
عمورضا احساس تنهایی می کند. آخر قدیم ها هفت صبح برای خودش حرمتی داشت. محله پر بود از کاسب هایی که داشند به سرکارشان می رفتند و با یک دیگر خوش و بش می کردند.
پر بود از بچه هایی که گروه گروه و با پای پیاده به مدرسه شان می رفتند و با صدای بلند می خندیدند.
و پر بود از رفتگرانی که بعد از اتمام کارشان، گوشه و کنار جدول ها نشسته و چای می نوشیدند.
اما این صحنه ها امروز جایشان را داده اند به بوق بوق های آخر شبی چند جوان نسبتا دغدغه مند!
جایشان را داده اند به سرویس های مدارس بی حوصله ای که با هر دقیقه تاخیر هر دانش آموز، انواع مدل های بوق را به سرنا در می آورند.
و جایشان را داده اند به پیک موتوری هایی که برای مردم خرید می کنند.
عمورضا در همین فکر هاست که به سر کوچه می رسد. از کنار هایپر مارکت پر زرق و برق محل که تازه کرکره های برقی اش در حال بالا رفتن است، عبور می کند و به سوپری داریوش می رسد. داریوش هم مثل خودش از قدیمی های محل است.
سلام و احوال پرسی گرمی باهم می کنند. گویی که چندین سالست هم را ندیده اند. عمو رضا از همان پنیر های سنتی و کره های گرد محلی همیشگی می خواهد. هنگام حساب و کتاب و تعارفشان که می شود پسری با موهای بزک کرده و تی شرتی قرمز سرش را وارد مغازه می کند و در حالی که بوی عرق سگی می دهد و آدامسش را هم مثل همان سگ می جود، می پرسد: دایی، فندک داری؟
داریوش خان پاسخ می دهد: نه دایی جان.
جوان آدامسش را باد می کند و می ترکاند. سپس می پرسد: کبریت چی؟ کبریتم نداری؟
داریوش می گوید: چرا. تا می خواهد ادامه بدهد، عمورضا دستش را روی دهانش می گذارد و می گوید: کبریتم نداره پسرجان. برو پی کارت.
جوان می گوید: سیبیل قشنگای دوزاری! و می رود.
عمورضا دستش را از روی دهان داریوش خان برمیدارد. صورتش را می بوسد و با لحنی آرام می گوید: همه ی کبریت هایت را می خواهم. برای مغازه لازم دارم. سپس با لحن جدی می گوید: شانس آورد که پدرش مشتری جگرکی است. وگرنه می دانستم باهاش چه کار کنم. موقشنگ پیزوری!
داریوش می گوید: این ها جوانی کردند، ما هم جوانی کردیم. همش در حال تفریح و خوش گذرانی اند. عمورضا در حالی که کیسه ی پارچه ای خریدش را باز کرده و قالب پنیر و پلاستیک کره را در آن می گذارد، می گوید: من که نمی دانم این نسل جوان واقعا خوشبختند یا ادای خوشبختی در می آورند؟!
طبق معمول موقع خداحافظی که می شود، می گوید: "خوش" ! و از دکان داریوش می زند بیرون.
کمی آن طرف تر روبروی خیابان نانوایی است. در صف نانوایی هیچ بنی بشری نیست. عمورضا به شاطر نانوایی که در حال خمیازه کشیدن است، می گوید: دو تا گرد. کنجدم بزن.
هنگام حساب و کتاب که می شود شاطر می گوید: پول خرد ندارم. بقیه اش را نان بدهم؟
عمورضا پاسخ می دهد: نمی خواد. بقیشو برو برای خودت آدامس بخر جلوی زن و بچه ی مردم خمیازه نکشی! زشته. "خوش" و از مغازه بیروم می رود.
عمورضا با احتیاط و به آرامی از خیابان رد می شود و به ماشین 206 که با سرعت از کنارش گذشته و بوق ممتد می زند، می گوید: آتَسید!
رادیوش را روشن می کند و بساط صبحانه را پهن می کند. موبایل دکمه ای که صفرش گیر دارد را از روی طاقچه بر می دارد و شماره شاگردش موسی را می گیرد.
-: خا! امروز رفتی کشتارگاه؟ چی؟ من صبحانه بخورم میام. خدافظ.
عمورضا کره و پنیرش را جوری می خورد که ما کباب اعیونی را اینگونه نمی خوریم. آدم دوست دارد ساعت ها بنشیند و خوردن او را تماشا کند. بس که بوی زندگی می دهد.
عمورضا بعد از نوش جان کردن صبحانه اش روبروی آینه می ایستد و سبیل هایش را شانه می کند. سپس دستمال گردن لنگی اش را می بندد، دوچرخه آساکش را از گوشه حیاط برمی دارد و به سمت مغازه اش حرکت می کند. در راه به هر کسی که برایش دست تکان می دهد و احوالش را جویا می شود باز هم می گوید: "خوش".
کرکره های مغازه 6متری اش را با یک دست بالا می دهد و با دست دیگرش مجددا شاگردش موسی را می گیرد.
-: کجایی پسر؟! بدو بیا دیگه. تِز. تِز.
"بسم الله الرحمن الرحیم" . چراغ ها و هواکش را روشن می کند. شانه کوچکی از جیبش در می آورد و مجددا سبیلش را با احتیاط شانه می کند.
ساعت 12 ظهر است. مغازه دارد کم کم شلوغ می شود. البته جگرکی کوچک او سه میز و نیمکت بیشتر ندارد و بیشتر مشتری های آن مثل پدر من بیرون بر هستند.
در کوچه ای که عمورضا جگرکی دارد( شهید بهشتی2- شهید یزدانی)، بیش از 5تا6 جگرکی دیگر نیز وجود دارد. مغازه همه ی آن ها شیک تر و بزرگ تر از دکان کوچک عمورضاست، اما مشتری هایشان نه.
آخر او جگرهایش را با سود کم و البته کیفیت بالایی می فروشد و شاید به همین علت است که از دوران کودکی ام تا امروز به همین شکل مانده و تغییری نمی کند. و نخواهد کرد.
چند روز پیش تنهایی به جگرکی او رفتم. قبل از خروج و پرداخت وجه از طریق کارت خوانی که پیداست به تازگی برای مغازه تهیه کرده، گفتم از بچه گی که با پدرم به اینجا می آمدم، همین مغازه را داشته و الان هم همین است. حتی شکل و فرم نمکدان ها و ظروف فلزی زیرسیخی اش هم طی سال ها تغییری نکرده! (نمی خواهید کمی روی این بخش کار کنید؟)
با متانت و درحالی که دنیا را ( و من را) روی سیخ جگرش دایورت می کرد، گفت: می توانی بروی همان مغازه های بغلی و جگر گاو به جای گوسفند بخوری، بعد هم با میز و صندلی های قشنگشان عکس و فیلم بگیری پسرجان!
"خوش" (گلدین)!
گلعذاری زگلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس ...
نویسنده: سید مهدی کیوان زاده
ارتباط در اینستاگرام : @keivan-1998-