ساعت هفت صبح است. از خواب بیدار می شود. با حوصله و بی منت به حیاط می رود و درختان و گل های رنگارنگش را آب می دهد. سپس برای خرید صبحگاهی به سمت نانوایی و سوپر سر کوچه حرکت می کند. مطمئنا بیش از نصف مردم محل هنوز در خواب ناز به سر می برند. در کوچه جوانی را می بیند که در حال گاز زدن ساندویچی که در دستانش مشت کرده، به دنبال ماشینی که احتمالا سرویس مدرسه اش است، می دود و با دهان پر داد می زند: وایسا اومدم!

زن میانسالی را می بیند که در حال دویدن با گرمکن سبزآبی احتمالا مارکش، هدفونی هم در گوشش دارد و ز سودای خودش مشغول است و ز غوغای جهان فارق.

عمورضا احساس تنهایی می کند. آخر قدیم ها هفت صبح برای خودش حرمتی داشت. محله پر بود از کاسب هایی که داشند به سرکارشان می رفتند و با یک دیگر خوش و بش می کردند.

پر بود از بچه هایی که گروه گروه و با پای پیاده به مدرسه شان می رفتند و با صدای بلند می خندیدند.

و پر بود از رفتگرانی که بعد از اتمام کارشان، گوشه و کنار جدول ها نشسته و چای می نوشیدند.

اما این صحنه ها امروز جایشان را داده اند به بوق بوق های آخر شبی چند جوان نسبتا دغدغه مند!

جایشان را داده اند به سرویس های مدارس بی حوصله ای که با هر دقیقه تاخیر هر دانش آموز، انواع مدل های بوق را به سرنا در می آورند.

و جایشان را داده اند به پیک موتوری هایی که برای مردم خرید می کنند.

عمورضا در همین فکر هاست که به سر کوچه می رسد. از کنار هایپر مارکت پر زرق و برق محل که تازه کرکره های برقی اش در حال بالا رفتن است، عبور می کند و به سوپری داریوش می رسد. داریوش هم مثل خودش از قدیمی های محل است.

سلام و احوال پرسی گرمی باهم می کنند. گویی که چندین سالست هم را ندیده اند. عمو رضا از همان پنیر های سنتی و کره های گرد محلی همیشگی می خواهد. هنگام حساب و کتاب و تعارفشان که می شود پسری با موهای بزک کرده و تی شرتی قرمز سرش را وارد مغازه می کند و در حالی که بوی عرق سگی می دهد و آدامسش را هم مثل همان سگ می جود، می پرسد: دایی، فندک داری؟

داریوش خان پاسخ می دهد: نه دایی جان.

جوان آدامسش را باد می کند و می ترکاند. سپس می پرسد: کبریت چی؟ کبریتم نداری؟

داریوش می گوید: چرا. تا می خواهد ادامه بدهد، عمورضا دستش را روی دهانش می گذارد و می گوید: کبریتم نداره پسرجان. برو پی کارت.

جوان می گوید: سیبیل قشنگای دوزاری! و می رود.

عمورضا دستش را از روی دهان داریوش خان برمیدارد. صورتش را می بوسد و با لحنی آرام می گوید: همه ی کبریت هایت را می خواهم. برای مغازه لازم دارم. سپس با لحن جدی می گوید: شانس آورد که پدرش مشتری جگرکی است. وگرنه می دانستم باهاش چه کار کنم. موقشنگ پیزوری!

داریوش می گوید: این ها جوانی کردند، ما هم جوانی کردیم. همش در حال تفریح و خوش گذرانی اند. عمورضا در حالی که کیسه ی پارچه ای خریدش را باز کرده و قالب پنیر و پلاستیک کره را در آن می گذارد، می گوید: من که نمی دانم این نسل جوان واقعا خوشبختند یا ادای خوشبختی در می آورند؟!

طبق معمول موقع خداحافظی که می شود، می گوید: "خوش" ! و از دکان داریوش می زند بیرون.

کمی آن طرف تر روبروی خیابان نانوایی است. در صف نانوایی هیچ بنی بشری نیست. عمورضا به شاطر نانوایی که در حال خمیازه کشیدن است، می گوید: دو تا گرد. کنجدم بزن.

هنگام حساب و کتاب که می شود شاطر می گوید: پول خرد ندارم. بقیه اش را نان بدهم؟

عمورضا پاسخ می دهد: نمی خواد. بقیشو برو برای خودت آدامس بخر جلوی زن و بچه ی مردم خمیازه نکشی! زشته. "خوش" و از مغازه بیروم می رود.

عمورضا با احتیاط و به آرامی از خیابان رد می شود و به ماشین 206 که با سرعت از کنارش گذشته و بوق ممتد می زند، می گوید: آتَسید!

رادیوش را روشن می کند و بساط صبحانه را پهن می کند. موبایل دکمه ای که صفرش گیر دارد را از روی طاقچه بر می دارد و شماره شاگردش موسی را می گیرد.

-: خا! امروز رفتی کشتارگاه؟ چی؟ من صبحانه بخورم میام. خدافظ.

عمورضا کره و پنیرش را جوری می خورد که ما کباب اعیونی را اینگونه نمی خوریم. آدم دوست دارد ساعت ها بنشیند و خوردن او را تماشا کند. بس که بوی زندگی می دهد.

عمورضا بعد از نوش جان کردن صبحانه اش روبروی آینه می ایستد و سبیل هایش را شانه می کند. سپس دستمال گردن لنگی اش را می بندد، دوچرخه آساکش را از گوشه حیاط برمی دارد و به سمت مغازه اش حرکت می کند. در راه به هر کسی که برایش دست تکان می دهد و احوالش را جویا می شود باز هم می گوید: "خوش".

 کرکره های مغازه 6متری اش را با یک دست بالا می دهد و با دست دیگرش مجددا شاگردش موسی را می گیرد.

-: کجایی پسر؟! بدو بیا دیگه. تِز. تِز.

"بسم الله الرحمن الرحیم" . چراغ ها و هواکش را روشن می کند. شانه کوچکی از جیبش در می آورد و مجددا سبیلش را با احتیاط شانه می کند.

ساعت 12 ظهر است. مغازه دارد کم کم شلوغ می شود. البته جگرکی کوچک او سه میز و نیمکت بیشتر ندارد و بیشتر مشتری های آن مثل پدر من بیرون بر هستند.

در کوچه ای که عمورضا جگرکی دارد( شهید بهشتی2- شهید یزدانی)، بیش از 5تا6 جگرکی دیگر نیز وجود دارد. مغازه همه ی آن ها شیک تر و بزرگ تر از دکان کوچک عمورضاست، اما مشتری هایشان نه.

آخر او جگرهایش را با سود کم و البته کیفیت بالایی می فروشد و شاید به همین علت است که از دوران کودکی ام تا امروز به همین شکل مانده و تغییری نمی کند. و نخواهد کرد.

چند روز پیش تنهایی به جگرکی او رفتم. قبل از خروج و پرداخت وجه از طریق کارت خوانی که پیداست به تازگی برای مغازه تهیه کرده، گفتم از بچه گی که با پدرم به اینجا می آمدم، همین مغازه را داشته و الان هم همین است. حتی شکل و فرم نمکدان ها و ظروف فلزی زیرسیخی اش هم طی سال ها تغییری نکرده! (نمی خواهید کمی روی این بخش کار کنید؟)

با متانت و درحالی که دنیا را ( و من را) روی سیخ جگرش دایورت می کرد، گفت: می توانی بروی همان مغازه های بغلی و جگر گاو به جای گوسفند بخوری، بعد هم با میز و صندلی های قشنگشان عکس و فیلم بگیری پسرجان!

"خوش" (گلدین)!

 

گلعذاری زگلستان جهان ما را بس

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس ...


 نویسنده: سید مهدی کیوان زاده

ارتباط در اینستاگرام :     @keivan-1998-