یادداشت های یک شهروند نسبتا دغدغه مند!

یادداشت های سید مهدی کیوان زاده

خوابیدن بر شانه ی غول ها: (پیشکش به هموطنان درگیر سیلاب بهار98)

 عصر یک روز بارانی بود. بدم نمی آمد که از ترکیب (چتر نمی خواهد این هوا، تو را می خواهد) بهره گیرم، منتهی آن روز ها مکررا باران های سیل آسا و مهیبی می بارید که به همه چیز شبیه بود، الا یک موقعیت مناسب دونفره!

صدای آسمان هم مدام درمی آمد که بهتر است زودتر برگردی به خانه تان وگرنه قورچتو در میارم!

اما من به راهم ادامه دادم. اصولا مرغم یک پا دارد. رعدوبرق و باران شدید که هیچ، توفان، گردباد، سونامی و حتی زلزله های  بم و سرپل ذهاب طور هم نمی توانند من را متوقف کنند.

من بر شانه ی غول ها ایستاده ام. شانه ی غول ها اصولا جای بلند و محکمی است. نه سیل به آنجا می رسد و نه زلزله می تواند خرابش کند.

به راهم ادامه دادم.

نارنجی پوشان درحال رفع آبگرفتگی معابر بودند.

یک نارنجی پوش به همراه نارنجی پوش بغل دستی اش به من اشاره کردند که بروم سمتشان!

نرفتم سمتشان.

لکن خودشان آمدند سمت من!

گفتند: سلام.

از آنجایی که جواب سلام بزرگترها واجب است، گفتم: سلام.(این هم پیام اخلاقی. نگین نگفت)

یکی از آن دو نارنجی پوش که نارنجی تر بود گفت: چرا فیلم می گیری؟ فیلم نگیر.

با تعجب گفتم: دایی! من اصلا فیلم نمی گرفتم. موبایلم از این ساده هاست.

نوکیا 1100 را از جیبم در آوردم و به آن دو نشان دادم.

نارنجی پوش دیگر که کم رنگ تر بود گفت: پسرجان. ما خودمون دیدیم که داری از ما فیلم می گیری. نکن توروخدا. جان مادرت نکن این کارو. فردا میری تو همه جای فضای مجازی پخش می کنی آبرو نمی ذاری واسه مون!

از شانه غول پریدم پایین و گفتم: شما که در حال انجام وظیفه هستید. اصلا فرض کنید که من از شما فیلمی هم گرفته باشم. چه مشکلی برای شما پیش می آید دقیقا؟

هردو نارنجی پوش همزمان و یک صدا گفتند: اینجا فقط ما سوال می پرسیم.

به سختی برگشتم به شانه غول. گفتم: من که فیلمی نگرفتم، ولی اگر گوشیم دوربین داشت حتما می گرفتم. نارنجی های پرحاشیه! حالا هم بروید کنار تا من به راهم ادامه دهم.

دو پاکبان تمکین کردند و رفتند کنار. (آره. از اینجا به بعد دوست دارم بهشون بگم پاکبان. مشکلی هست؟)

هنوز چندمتری دور نشده بودم که دیدم مردی با کت و شلوار مشکی که یک گولاخ (با ابعاد 2*3) برایش چتر نگه داشته، بر روی یک سکو ایستاده و دارد قورچ آن دو پاکبانی که سمت من آمده بودند را در می آورد.

صدای پاکبان پررنگ تر به گوش می رسید: قربان به خدا گوشی نداشت. اصلا دیوونه بود طرف. فکر کنم اشتباه دیدین.

از این که به من گفت دیوانه ناراحت نشدم. تنش سلامت باشد.

مهم این است که گفت من گوشی ندارم. به نظرم خوب جمعش کرد.

شدت باران کم تر شد، اما همچنان می بارید. همه جای خیابان و پیاده روها پر آب شده بود.

خسته شده بودم. بر شانه غول نشستم.

به او گفتم: پس کی می رسیم؟ من خسته شدم.

غول هیچ پاسخی نداد. فقط به آرامی چترش را باز کرد.

بر شانه اش دراز کشیدم. زیاد نرم نبود. ولی خب، از هیچی بهتر بود.

به غول گفتم: فکر کنم کار خودشان است. ابرها را بارور کرده اند و حالا نمی توانند جلویش را بگیرند!

غول باز هم هیچ پاسخی نداد. خمیازه ای کشیدم و کم کم چشمانم را بستم.

 صدای باران می آمد.

 صدای آب های جاری بر خیابان ها و کوچه ها.  

صدای قایق.

و صدای غول ...

غول می گفت: باران که قطع شد بیدارت می کنم. آن موقع حال می دهد که روی شانه ام بایستی پسر.  
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

نیمکت چوبی پارک

صبح یک روز بهاری بود.

 باران می بارید.

دوباره به پارک رفتم تا رقص گیسوانش در باد را تماشا کنم. شکوفه های درختان هم به ساز نسیم بهاری می رقصیدند. هوا نسبتا سرد بود.

روی یک نیمکت چوبی منتظر دیدارش نشستم.

او فرق دارد. من می دانم که او به پول و شغل و ماشین من اهمیت نمی دهد. برایش فرقی نمی کند که ویلای آنچنانی در شمال داشته باشم یانه. میزان تحصیلات من هم برایش مهم نیست. او با تمام دخترانی که تا به امروز دیده ام فرق دارد.

چشمان آبی و شال  سبزرنگش دلم را می برد. وقتی او را می بینم تمام غم و غصه ها و گرفتاری هایم را از یاد می برم.

لحظه ای فکر نداشتن و نرسیدن به او نابودم می کند.

روی نیمکت پارک منتظر دیدارش نشستم.

رفته بودم ماشین عروس را گل بزنم. کت و شلوار سورمه ای با پیراهین فیلی به تن داشتم. بعد از آن جا می خواستم بروم آرایشگاه دنبال او. عجب کارت عروسی داشتیم. وقتی به نام زیبای او در کنار اسم خودم نگاه می کردم، موهای بدنم سیخ می شدند و تپش قلب می گرفتم.

روی نیمکت پارک منتظر دیدارش نشستم.

نسیم خنکی می وزید.

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

توفیق توقیف !

شنبه گذشته به همراه ده نفر از اعضای خانواده هنردوستم به سینماگلشن بجنورد رفتیم تا رحمان1400، پرفروش ترین فیلم نوروز98 را بر روی بزرگترین پرده ی سینمایی خراسان شمالی تماشا کنیم. به اعتقاد من رحمان 1400 به عنوان هشتمین اثر سینمایی منوچهر هادی، کارگردان باسابقه و خاک خورده ی سینمای ایران، مرزی میان یک کمدی سیاه سیاسی و یک طنز سخیف و سطحی است که چندین بار از خط مرز به هر دو طرف حرکت می کند، ولی در انتها بر لبه ی مرز می ایستد.

رحمان1400،داستان یک خدمتکار ساده با بازی درخشان سعیدآقاخانی است که دچار یک سرطان نادر مردانه شده است و پزشک معالجش مرگ او در سه ماه آینده را حتمی می داند. بنابراین با همراهی دوستش که او هم در همان شرکت خدمتکار است،(با بازی بهرام افشاری یا همان بهتاش پایتخت)، نقشه ای می کشند که رحمان پیش از مرگ به وسیله بیماری، توسط آقازاده ی رئیس شرکت (با بازی بسیار بد محمدرضاگلزار)کشته شود، بلکه زنش بتواند با گرفتن حق رضایت دومیلیاردی اوضاع و احوال فرزندانشان را در آینده تضمین کند.

رحمان 1400 همانطور که از اسم و پوستر های بنفش رنگش پیداست رگه هایی از یک طنز سیاسی و اجتماعی را داراست. کمتر صحنه ای در این فیلم یافت می شود که به مشکلاتی اعم از  گرانی، بیکاری، واردات بی رویه از چین، تجمل گرایی و آقازاده هادر کنار دروغ و ریاکاری اشاره نکند. اشاره ای که در برخی سکانس های فیلم از حد معمول و متداول این جنس از کمدی فراتر می رود. مثل موسسه جاسپین یا بحث های مربوط به تولید ملی.

اگرچه که رحمان 1400جلوتر از دیگر کمدی های اکران نوروز 98(چهارانگشت محمدی، ژن خوک سهیلی و زندانی های ده نمکی) قرار دارد، اما بدون شک  بهترین اثر سینمایی او هم نیست و به عقیده من از کار اخیرش که در ایام نوروز از صداوسیما هم پخش شد(آینه بغل)، چندگامی عقب تر است.   

پاشنه آشیل فیلم رحمان 1400 وجود برخی از شخصیت های کاریکاتوری یا به تعبیری دیگر مقوایی در فیلم هستند که به خوبی پرداخت نشده اند. برای مثال کاراکتر نازی( دوست دختر آقازاده خوش اخلاق این فیلم) با بازی متوسط ساره بیات به هیچ وجه پرداخت نشده یا در نیامده و در حد یک تیپ باقی می ماند. علت این حجم از کینه ای که بیات نسبت به گلزار دارد، به خوبی نمایش داده نمی شود و در حد همان تماس تلفنی کلیشه ای با برادرش در سطح می ماند.

درکنار این مشکل بزرگ و اساسی، رحمان 1400 دوایراد دیگر هم دارد که مانع تبدیل شدن آن به یک اثر ماندگار کمدی می شود:

1)افراط در برخی از شوخی های رکیک جنسی اگرچه لحظات مفرحی را برای دوستداران این نوع از شوخی ها می سازد، اما بدون شک اضافی است و به ریتم فیلم ضربه وارد کرده است.

2)طراحی صحنه و جلوه های ویژه بصری و میدانی بسیار ناشیانه که اصلا باور پذیر به نظرنمی رسند.

درهرصورت رحمان1400 درکنار نکات مثبت ومنفی ذکرشده مخاطب عام سینما را به خوبی سرگرم می کند و او را برای لحظاتی از ته دل می خنداند( دیدم که میگم!)*

 البته به نظر می رسد که کارگردان این فیلم هدف دیگری هم جز سرگرمی مخاطب آماتور نداشته که در این امر موفق عمل می کند.

اما یک پرسش اساسی دراینجا مطرح می شود: چرا فیلمی که پروانه نمایش آن به طور رسمی صادر شده و حدود یک ماه از اکران آن می گذرد (البته این فیلم در خراسان شمالی فقط 4روز ودر سینما گلشن مرکز استان اکران شد) و با 22 میلیارد  فروش به عنوان دومین فیلم پرفروش تاریخ سینمای ایران لقب گرفته به یک باره توقیف می شود؟

در این که شاید حذف برخی از صحنه های شوخی این فیلم مناسب تر بود، تردیدی ندارم ولی نباید فراموش کرد که این فیلم با محدودیت سنی(+12سال) روانه سالن های سینما شده و از همه مهم تر پروانه ساخت و نمایش دارد.

منوچهر هادی در یک پست اینستاگرامی پس از توقیف فیلمش نوشت: دربرخی شهرها نسخه اصلاح شده رحمان 1400 و در شهر های دیگر نیز نسخه اصلاح شده تری!( که اکران بجنورد جزو همین دسته بود) را نمایش می دادند. تصمیم توقیف مربوط به ارشاد نیست و قطعا تصمیمات از جای دیگری گرفته می شود! من تمام تلاشم را خواهم کرد تا رحمان 1400، فیلمی که از جنس خود مردم است و آن ها را می خنداند، مجددا اکران شود.

من بنایی نداشتم تا برای این فیلم یادداشتی بنویسم. اما پس از شنیدن خبر توقیفش این تصمیم را گرفتم. چرا که اعتقاد دارم توقیف راه حل نیست. همان طورکه فیلترینگ هم راه حل نبوده و نیست. سلیقه مخاطب عام سینما با توقیف ها و سانسور ها تغییری نمی کند که هیچ، به مراتب بدتر و مبتذل تر هم خواهد شد.( مشابه اتفاقی که در موسیقی کشور به وقوع پیوسته است)  

 و در پایان این یادداشت قصد دارم پرسشی را از مسئولین ارشاد و صاحبان سینمای استان مطرح کنم: مشکل شرکت پخش فیلمیران و آقای سرتیپی که اتفاقا تهیه کننده همین فیلم است با سینماهای خراسان شمالی در چیست؟! چرا فیلمی که در30 استان کشور و حتی در مناطق سیل زده کشور از هفته اول فروردین اکران شد، بعد گذشت 21روز وآن هم فقط در یک سینمای استان و به صورت محدود اکران می شود؟ (پیش تر هم اتفاق های مشابهی برای برخی از فیلم های شرکت فیلمیران افتاده بود). لطفا در پی حل این مشکل باشید. مردم هنردوست و فرهیخته این دیار شایسته توجه بیشتری هستند.

انشاالله در صورت رفع توقیف (که  قطعا بدون سانسورمجدد  نخواهد بود)رحمان 1400 را به همراهی دوستان و خانواده ببینید و از موقعیتهای کمیک این فیلم لذت ببرید. با این کارتان به برخی از بچه های بالا هم می فهمانید که توقیف و سانسور فیلم ها راه حل درستی نیست.(برگرفته از دیالوگ آقای جالوسی با بازی کوتاه و متفاوت مهران مدیری در فیلم: هر بچه بالایی، بچه ی بالانیست!)


و من الله توفیق ...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

غلامرضا لانگ شاتی!

شاید اگر تا یکی دو سال پیش شنیدن خبر ساخت فیلمی با موضوع جهان پهلوان تختی توسط کارگردان آثاری چون آسمان زرد کم عمق، اینجا بدون من، پرسه در مه و من دیه گو مارادونا هستم غیر معمول و تاحدی شگفت آور بود، اما پس از تماشای تنگه ابوقریب(هشتمین اثر سینمایی بهرام توکلی) در فجر سی و ششم، شنیدن این خبر چندان هم عجیب به نظر نمی آمد. چراکه توکلی نشان داد دوران جدیدی را در کارنامه فعالیت هنری اش آغاز کرده است. او در زمان اکران ابوقریب در جشنواره فیلم فجر به ساخت فیلمی با اسطوره و قهرمان کلاسیک اشاره کرد و علت آن را هم نیاز جامعه کنونی ایران به این نوع قهرمان ها برشمرد و فیلمسازی درباب آن را به عنوان یک تکلیف برای فیلمسازان دانست.

بدون شک تختی انتخابی درست و البته حساس برای توکلی بود. اما او پای حرفش ایستاد و نهمین فیلم داستانی اش را تحت عنوان غلامرضاتختی ساخت.

فیلمی با تهیه کنندگی استاد سعید ملکان که با حضور موفق در سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر، در ده رشته کاندیدای دریافت جایزه شد و در دو رشته ی فیلمبرداری و طراحی صحنه سیمرغ بلورین این دوره را از آن خود کرد. غلامرضاتختی همچنین به عنوان سومین فیلم برگزیده از نگاه تماشاگران نائل آمد و تحسین اکثریت منتقدین و تماشاگران را برانگیخت.

غلامرضاتختی همان طور که از اسمش پیداست داستان زندگی جهان پهلوان تختی را از کودکی تا لحظه مرگ( که در این فیلم به وضوح خودکشی است) به تصویر می کشد.

تقریبا از شروع مراحل ساخت این فیلم با حواشی بسیاری روبرو شد که بدون شک مهم ترین وتاثیرگذارترین اتفاق، جدایی امیرجدیدی از پروژه به دلایل نامعلوم بود. بازیگری که به نظر می رسید خود را برای ایفای نقش آماده کرده و حتی تصاویر مربوط به تمرین کشتی او هم در فضای مجازی منتشر شده بود.

اما با خروج جدیدی ساخت این فیلم متوقف نشد و به جای او محسن تختی( هیچ نسبتی با غلامرضاتختی ندارد!)، به ایفای نقش تختی در دوران جوانی پرداخت.

شاید یکی از دلایل حضور عمده ی کاراکتر تختی درلانگ شات دوربین فیلمی که متعلق به خودش است همین نابلدی بازیگرانی است ( اگر بشود گفت بازیگر!) که در دوران مختلف به ایفای نقش او پرداخته اند.

البته این فیلم یک ایراد دیگر هم دارد و آن وجود راوی است که حضور چندان موثری ندارد و متاسفانه به ریتم فیلم ضربه جدی وارد کرده است.

غلامرضاتختی از طراحی صحنه حرفه ای و چهره پردازی بسیار ملموسی بهره می برد. بدون شک یکی از زیبا ترین سکانس های فیلم که بسیارخوب درآمده و سیمرغ بلورین کیوان مقدم و حمید خضوعی ابیانه را توجیه می کند، صحنه فینال کشتی المپیک ملبورن است که در آن جهان پهلوان تختی با وجود مصدومیت از ناحیه چشم، حریفش را شکست می دهد و نخستین طلای تاریخ ورزش ایران در بازی های المپیک را دشت می کند.

سیاه و سفید بودن فیلم هم به باورپذیر بودن آن( به ویژه در به تصویر کشیدن تهران قدیم و صحنه های مربوط به کشتی و گزارشگران آن) کمک شایانی کرده و از نکات شایسته تقدیر این فیلم کلاسیک است.

اغراق در صحنه های ابتدایی فیلم که وضعیت تاسف بار محل تولد و زندگی تختی را به نمایش می کشند، به نوعی توجیه می شوند. تختی فقر را با اعماق وجودش درک کرده است، بنابراین به فقرا و نیاز های آنان اهمیت می دهد و مردم برایش جایگاه ویژه ای دارند.

اگرچه قرار گرفتن غلامرضاتختی در میان فهرست گزینه های نهایی اکران نوروزی، اتفاق خرسندی برای اهالی سینما بود، اما فروش این فیلم در گیشه، آن طور که شایسته است نبوده و به نوعی (با عنایت به هفت میلیارد هزینه ساخت) باشکست مواجه شده است.

هوشنگ گلمکانی، دبیر شورای نویسندگان ماهنامه سینمایی فیلم، میزان کم تماشاگران غلامرضاتختی را یک شرم اجتماعی دانست. بنا به گفته او این بسیارتعجب برانگیز و خوفناک است که تختی با کمتر از پنج درصد فروش در انتهای جدول اکران نوروزی باشد!

تختی را در سینما ببینید.

   تا زنده بمانند تختی ها و مرام تختی.

      و فیلمسازانی که تختی ها را به تصویر می کشند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

هوای پاکم آرزوست ... ( منتخب جشنواره داستان نویسی دریچه)

دوباره آخر هفته شده بود. کنار بزرگراه خروجی شهر منتظر مینی بوس عمو سیروس بودم تا به ولایتمان باز گردم. هوای شهر کثیف بود. سر و صدای ناشی از رفت و آمد بی حد و مرز و بوق ماشین ها کلافه ام کرده بود. بعضی از اتوبوس های خط واحد یا خاورها، چنان دودی داشتند که برای مدتی امانم را می بریدند.

البته مینی بوس عمو سیروس هم دست کمی از آن ها نداشت. هم سر و صدا و تکان هایش زیاد بود، هم دود زیادی به هوا می کرد و هم صندلی ها و روکش های خیلی کثیفی داشت. یادم است وقتی بر روی روکش های سوراخ سوراخ سبز رنگش به آرامی ضربه می زدم، گرد و غبار چشم گیری از آن ها بلند می شد و فضای مینی بوس را در بر می گرفت.

به همین خاطر اهالی روستا تقریبا یاد گرفته بودند هنگام نشست و برخاست بر روی صندلی ها با احتیاط عمل کرده و از ایجاد گرد و غبار خودداری نمایند. اما عمو سیروس به این مسئله توجهی نداشت و حتی ذره ای تقلا برای گردگیری مینی بوسش نمی کرد. چون پنجره کنار او تنها پنجره مینی بوس بود که شیشه اش باز می شد و او همواره از هوای تازه تنفس می کرد.

از دور لکه آبی رنگی در میان حجم عظیمی دود به چشم می خورد. خودش بود. بالاخره از راه رسید. مینی بوس بنز آبی رنگ عمو سیروس که قرار بود من را برای احیای ریه هایم به ولایتمان ببرد.

در ولایت ما به جز مینی بوس عمو سیروس و چند تراکتور وسیله دودزای دیگری یافت نمی شد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

نوروزی با مادربزرگ

مادربزرگ مادری ام دوسال پیش از دنیا رفت. هنوز چهلمش را نگرفته بودند که دایی هایم خانه پدری شان، آن عمارت  خاطره انگیز، را به سرعت و با مبلغی ناچیز فروختند. دلم برای حوض آبش تنگ شده است. تابستان ها همیشه پر از هندوانه بود. ماهی های قرمز، فواره کوچک، گلدان های قرمز شمعدانی که مادربزگم با حساسیت خاصی دور تا دور لبه آن می چید. در گوشه دیگر حیات تاب آهنی بزرگی بود. البته نشیمن گاهش از چوب ساخته شده بود. چه روز هایی که با دخترخاله ها و پسرخاله هایم سوار تاب نمی شدیم! همیشه چند نفری مسئول هل دادن تاب بودند. اما من چون به قول آنها لاغر و پیزوری و کم زور بودم، کم تر سعادت هل دادن پیدا می کردم.

به یاد دارم که تقریبا کل حیاط خانه مامان طوبی سایه بود. سه درخت گیلاس بلند قامت به همراه میم انگوری که با تکیه گاهی چندین چوب دراز، همچون سقف سبز رنگی سرتاسر حیاط را پوشانده بود. گاهی شاخه های میم به قدری زیاد می شدند که بچه ها به راحتی دانه های ترش غوره را از آن جدا می کردند. اما آن خانه الان صفای سابقش را ندارد. تبدیل به یک برج چهارده طبقه شده است. جای حوض، جای درخت ها، جای آن تاب بزرگ فلزی، جای گلدان ها، جای طناب هایی که همواره لباس های رنگارنگی بر رویش آویزان بود، جای آن عمارت دو طبقه چوبینی که تعداد درب های دو قسمتی آبی رنگش بیشتر از دیوار های سبز رنگش بود، جای آن یخچال سبز رنگی که صدای سانتریفیوژ در حال غنی سازی اورانیوم می داد، جای آن لباسشویی که درش از بالا باز می شد و صدای تراکتور میداد، جای آن تلوزیون 21 اینچ پارس، جای آن قالی های دستی، جای تخت چوبین مامان طوبی، جای آن سفره ای که رویش عکس چلوکباب داشت، جای آن گازی که فقط جای سه شعله داشت، جای آن کابینت هایی که به جای در پارچه چهارخانه قرمز داشت، جای آن آلبوم های پوسیده قدیمی و قاب عکس های شیشه ای، فقط یک برج.  برجی که با نمای سنگی ماتش تظاهر به زیبایی می کند.

مدت زیادی است که کل فامیل دور هم جمع نشده ایم. از سال مامان طوبی! تا وقتی او بود همه جمعه شب ها آنجا بودیم. خانه مادربزرگم مثل ژنو سوئیس بود.، جای صلح و آشتی. آنجا خانه ای جادویی بود که به بحث و جدال دایی ها و قهر همیشگی خاله هایم پایان می داد.

اما ما قدرش را ندانستیم. فکرش را نمی کردیم که اگر روزی مادر بزرگمان از دنیا برود، همه چیز تمام می شود. دیگر خبری از شب نشینی های یلدایمان نیست. دیگر خبری از سفره هفت سینی که هشتاد نفری دورش می نشستیم و حول حالنا می خواندیم نیست ...

حیف چقدر حیف!

در نوروز امسالمان قدر مادربزرگ ها و پدر بزرگ هایمان را بیشتر بدانیم. تا دیر نشده ...


نوروز 98 مبارک- سیدمهدی کیوان زاده



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

جن زیبا، اصلا زیبا نیست.

 چند روز پیش به اصرار یکی از دوستان سینمایی ام به سینما رفتیم تا جن زیبا، اثر جدید بایرام فضلی، را به نظاره بنشینیم. فیلمی که این روزها به دلیل حضور نورگل یشیلچای، بازیگر مشهور ترک، ( که در ایران بیشتر با ایفای نقش کوسم سلطان در سریال ماهواره ای ماه پیکر شناخته می شود، مخاطبین خاص خودش را پیدا کرده است). به ویژه وقتی که مخاطب می فهمد پارتنر یشیلچای در فیلم، فرهاد اصلانی، یکی از بهترین بازیگران این سال های سینمای ایران است.

اما متاسفانه جن زیبا، اصلا زیبا نیست. در جازدن فیلمنامه آبکی این فیلم با فلش بک ها و اپیزودهای تصنعی، غیر ضروری و حوصله سر بر که اصلا در نیامده اند، به همراه عدم وجود اوج و فرود و کشمکشی که منجر به تک خطی شدن داستان بی سروته این فیلم گشته است. جن زیبا پایانی به شدت بی هدف و به غایت بدتر از شروعش دارد.

این فیلم روایت گر داستان یدالله( با بازی فرهاد اصلانی) است که در یک تیمارستان کار می کند و به تازگی( به دلیل فوت همسرش) تنها شده است و در همین حال با دلارام( با بازی قابل قبول و البته تمام صامت نورگل یشیلچای) که در تیمارستان بستری است آشنا می شود. دلارام یک روز از تیمارستان می گریزد و شباهنگام به منزل یدالله پناه می برد. یدالله در ابتدا فکر می کند که یک جن دیده است، ولی بعد متوجه می شود که دلارام وارد خانه اش شده و برای دیدن فرزندش از او کمک می خواهد ... 

اگر چه در این فیلم موسیقی مناسبی در کنار بازی نسبتا خوب دو نقش اول مرد و زن قرار گرفته، اما هم چنان عنصر ضعف فیلمنامه و ضدسینما بودن فیلم و زیرپا گذاشتن رسالت اصلی سینما( که متاسفانه این روز ها در اغلب آثار سینمای ایران به چشم می خورد و بایستی ریشه ای حل شود)، چنان توی ذوق می زند که در پایان فیلم مخاطبان را کاملا ناراضی از سینما خارج می کند. البته اگر موفق شود مخاطبش را تا پایان فیلم هم نگه دارد!

بدون شک اگر این فیلم از بازی یشیلچای بهره نمی برد ، هرگز نمی توانست هیچ گونه اقبالی در گیشه ی سینمای ایران کسب کند. هرچندکه جن زیبا تاکنون هم به دلیل زمان اکران نامناسب در دوران پساجشنواره و پیش از عید، فروش چندان خوبی نداشته است. ( البته این را می توان نوعی سیاست ارشاد برای اکران فیلم هایی دانست که دوستشان ندارد، ولی نمی خواهد توقیفشان کند یا اینکه به تازگی از توقیف خارج کرده است. شاهد این ادعا هم باشد همزمانی اکران جن زیبا با آشغال های دوست داشتنی بعد از شش سال توقیف و اکران پارادیس بعد از سه سال توقیف).

به امید روزی که مردم هنردوست کشورم!، فقط به امید دیدن بازیگران چشم رنگی خارجی و فیلمبرداری در پاتایا به سینما نروند...  انشاالله

دریافت پوستر فیلم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

یک گزینه ی دیگر روی میز

نمی دانستم به او مطرح کنم که عاشقتم یا نه؟ آخر می ترسیدم بگویم که او دقیقا  شصت وششمین دختری است که دلم پیشش گیر کرده است!  در ضمن وجدانم هم راحت نبود. می گفت اگر این هم بگوید نه، دیگر رویت نمی شود سرت را بالا بگیری و سراغ دختر دیگری بروی. اما نه. دروغ می گفت. ظرفیت من بیشتر از این حرف هاست. وجدان آدمی همیشه حرف اضافی زیاد می زند. از همان چند دختر اول می خواست من را گول بزند و از ازدواج منصرف کند. ولی نخیر! من پسر ازدواجی هستم.

از نگاهش فهمیدم که دختر دانشجومعلم پسندی است. مثل بقیه چشمش دنبال اجنبی های باد کرده با 206 آلبالویی نیست. اولین بار او را در چهارشنبه بازار( یا همان بمبئی بجنورد) دیدم. وقتی داشتم برای تولد برادر زاده ام هدیه ی ارزان قابل تحملی می خریدم، او نیز آمده بود تا برای خواهر زاده اش کادوی ارزان قابل تحملی بگیرد. داشت به سرعت اسباب بازی های درون سبد را کنار می زد تا مبادا من ارزان ترینشان را بقاپم. از این که شم اقتصادی قوی داشت خوشم آمده بود. حدس می زدم شاید او هم دانشجو معلم باشد. البته نه. تاکنون او را در همایش های مختلطمان ندیده ام. توی گروه هایمان هم نبود. ولی حتما تنش به تن یک دانشجو معلم خورده که این گونه در هزینه کردن مقاومت و صرفه جویی می کند و مو را از ماست بیرون می کشد.

اصلا چه اشکالی دارد!  به این می گن یک گزینه خوب. یک گزینه ی روی میز. میزی که تا کنون شصت وشش رنگ مختلف به خوش دیده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

پایان کار فجر سی و هفتم، با چاشنی امید به آینده ی سینمای ایران

بالاخره سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر هم به دبیری ابراهیم خان داروغه زاده برگزار شد و سیمرغ های بلورین بر شانه ی صاحبان خود فرود آمدند. در جشنواره امسال هم مجددا پردیس سینماگالری ملت به عنوان سینمای اهالی رسانه و پردیس سینمایی چارسو نیز به عنوان سینمای هنرمندان انتخاب شدند.

خوشبختانه امسال نیز هم چون دوره های اخیر، فیلم های جشنواره ( البته با کمی تاخیر و همراه با چاشنی شایعه حذف بخش استانی به دلیل کمبود بودجه)، در مراکز استان ها اکران شدند و مشهد مقدس هم برای دومین بار توانست هم چون پایتخت، تمامی فیلم های جشنواره را بر پرده نقره ای سینماهای تازه تاسیسش نمایش دهد.

اگرچه پیش از آغاز این دوره از جشنواره، تعدادی از فیلمسازان سرشناس از شرکت در سی و هفتمین دوره آن که همزمان با چهل سالگی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران برگزار می شد، انصراف دادند و این مهم اهالی سینما و مخاطبین جشنواره را در شوک بزرگی قرار داد، اما فیلم های بخش سودای سیمرغ این دوره ی جشنواره از کیفیت بهتری نسبت به سال های اخیر برخوردار بودند و به ویژه فیلمسازان جوان و باانگیزه سینمای ایران با ارائه آثاری چون سرخ پوست، مسخره باز، متری شش و نیم، روزهای نارنجی و ... نوید آینده ای درخشان و امیدوارکننده را برای آینده سینمای ایران سردادند.

در این میان اما سرخ پوست به کارگردانی نیما جاویدی( فیلمساز جوان و خوش آتیه بجنوردی)، اثری بدیع، درخشان و در سطح سینما بود که با استقبال منتقدین و مخاطبان( چه آماتور چه حرفه ای) جشنواره مواجه شد. فیلمی در رده فیلم های فرار از زندان که از حیث فیلمنامه و موسیقی گرفته تا طراحی صحنه، کارگردانی و بازی های خیره کننده بازیگران، به ویژه نویدمحمدزاده در نقش یک زندانبان( نعمت جاهد)، نه تنها بهترین فیلم این دوره ازجشنواره، که بدون شک یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینمای ایران است و قطعا می توان امید زیادی به پیروزی آن در اسکار2020 داشت.

از نکات مثبت این دوره از جشنواره می توان به بازگشت مجدد بخش نگاه نو برای توجه به فیلمسازان جوان و فیلم اولی، جدا کردن داوری بخش های مستند و فیلم کوتاه و هم چنین شفافیت مالی در برگزاری دوره سی و هفتم، اشاره کرد.

مطابق ادوار پیشین، باز هم جهت گیری پیکان حواشی جشنواره به سمت اختتامیه و اعلام نتایج داوری بود. اگرچه تیم داوری در اعلام اسامی کاندیداها عملکرد قابل قبولی داشتند، اما در اعطای سیمرغ ها قطعا بایستی به سرخ پوست، متری شش و نیم و ردخون توجه بیشتری می کردند. حرکت های ادا واطواری کارگردان جوان مسخره باز( همایون غنی زاده)، و صحبت های تند سعید روستایی در کنار خاطرات عجیب گوهرخیراندیش از دیگر حواشی اختتامیه امسال بودند.

و اما برای اولین بار و در چهارمین دوره اکران فیلم های جشنواره فجر در خراسان شمالی، دو سالن سینمایی عمیق و گلشن شهر بجنورد میزبان علاقه مندان به بزرگترین رویداد سینمایی ایران شدند. خوشبختانه سودای امسال خراسان شمالی هم نسبت به سایر استان های هم تراز بسیار پربار تر بود، به طوری که چند فیلم شاخص بخش نگاه نو در کنار سرخ پوست، شبی که ماه کامل شد و درخونگاه در بجنورد اکران شدند.

 البته به برگزاری جشنواره فیلم فجر امسال در استان می توان چند ایراد هم وارد کرد:

1-مشخص نبودن دقیق برنامه بخش سیمرغ پروانه ها( کودک و نوجوان) و عدم اطلاع رسانی اکران های آن در جداول رسمی مربوط به جشنواره

2-عدم اعمال سانس فوق العاده برای فیلم هایی که با استقبال مخاطبان مواجه شدند چون سرخ پوست و شبی که ماه کامل شد

3-عدم برگزاری نشست نقد و بررسی برای فیلم های سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر

و در پایان به این نکته اشاره می کنم که سرانجام اکران آشغال های دوست داشتنی، فیلمی از محسن امیریوسفی که فیلم متفاوت خواب تلخ را از او به یاد داریم، بعد از سال ها توقیف آغاز شده و این فیلم قطعا به گیشه نه چندان پرمخاطب دوران پساجشنواره تا عید سینمای ایران، رونق و گرمای خاصی خواهد بخشید. البته امیدوارم که به دلیل حجم بالای سانسورهای معمول پس از توقیف های چندساله این دست از فیلم ها، عملا با یک آشغال دوست داشتنی مواجه نشویم! انشاالله.   

 

سید مهدی کیوان زاده (http://keivan-1998.blog.ir)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

بجنورد زیبا را دریابیم ...

چون خطه ی طوس را پس پشت بهشت

در خطه ی بجنورد دل این بیت نوشت

پیداست که حالتش چه خواهد بودن

بیچاره که از جهنم آید به بهشت ...

ملک الشعرای بهار( نماینده مردم بجنورد در دوره چهارم مجلس شورای ملی)

چند روز پیش هنگامی که داشتم در کانال های خبری استان، تصاویر مربوط به حضور پرشور شهروندان بجنوردی در میعادگاه تجلی اراده ملی، راهپیمایی روز 22 بهمن، را مشاهده می کردم، یک عکس ذهنم را درگیر کرد.

مردی میانسال پلاکاردی در دست گرفته بود که بر رویش نوشته شده بود:

 دغدغه شورای شهر و شهردار:

 استخر روباز بانوان  

 درد و فقر حاشیه شهر

اگر چه نمونه این پلاکارد دست ساز در تصاویر چند شهروند دیگر هم مشاهده می شد، اما من فرض را این می گیرم که خود این شهروند محترم پلاکارد را تهیه کرده و غرض ورزی بیرونی( احیانا تسویه حساب های سیاسی و ...)، در آن دخالت نداشته است. انشاالله.

بجنورد، مرکز استان خراسان شمالی، دردهای بسیاری دارد.

از یک سوم حاشیه نشین و معضل اعتیاد و طلاقش گرفته تا وضعیت نابسامان در حوزه های صنعت، بهداشت و درمان وآموزش.

کمبود فضای سبز، مراکز خرید و شهربازی درکنار فرودگاهی نیمه تعطیل که هنوز هم نام جعلی بین المللی را با خود به دوش می کشد.

خودروهای عموما تک سرنشینی که در خیابان ها و کوچه های تنگ و تاریک و خوش آسفالت مرکز این شهر جولان می دهند و خط واحد هایی که به اندازه چندین برابر حد معمول دودزا هستند.

حال اگر به موارد بالا، آلودگی و وارونگی هوای بجنورد، کارخانه بازیافتی که هیچ وقت گشایش نیافت و مشکلات پسماند شهری، جانمایی نامناسب پتروشیمی خراسان و کارخانه سنگ شکن در کنار مشکلات ناشی از سیل گیر بودن مناطق شمال شهر و بناشدن آن بر روی گسل های زلزله را اضافه کنید، عملا بجنورد تبدیل به شهری می شود با واگنی از مشکلات. البته واگنی که هنوز ریل های قطارش به سمت این شهر راه نیافته اند و با وجود مسئولان دلسوز غیربومی اش، بنایی هم ندارند که برسند ...

اما در کنار همه ی این مصائب کوچک و بزرگ، بدون شک چیزی که بجنورد یا همان پاریس کوچولوی دلبندمان را به شهری تبدیل کرده که هنوز هم روح زندگی در آن جاری است، مردمان با فرهنگ و هنر دوستش هستند.

همان طور که مقام معظم رهبری نیز در سفرشان به بجنورد به این ویژگی اشاره کردند:

مردم بجنورد را از دیرباز با شور و نشاط و سرزندگی و آماده به کاری شناختیم، همه جا هم این را نشان داده اند. (19مهرماه1391)

مردم شهر من هروقت جای حضورشان بوده، سنگ تمام گذاشته اند.

حضور یکپارچه و مسالمت آمیز قومیت های مختلف در این شهر که سالهاست با وحدت تمام و در کمال برادری با هم زندگی می کنند، منجر به اعطای لقب گنجینه فرهنگ ها به بجنورد شده است.

همین مردم بجنورد بودند که چند سال پیش بزرگ ترین همایش پیاده روی خانوادگی کشور را در بش قارداش رقم زدند.

و این شهروندان بجنوردی هستند که سالهاست در سالن گلشنی که از کمترین استاندارد های یک سالن سینمایی هم برخوردار نیست، بیشترین استقبال ممکن را از جشنواره فیلم فجر دارند و همواره پرچم استان را در برابر استان هایی چون گلستان و سمنان بالا می برند.

آیا مردم این شهر شایسته توجه بیشتری نیستند؟ بانوان شهر زیبای من چطور؟

بانوان بجنورد همان طور که حق دوچرخه سواری در قسمت بانوان پارک شهربازی بجنورد را دارند، حق ندارند که همچون مردان، از یک استخر روباز در پارک بش قارداش که در امنیت تمام ساخته شده است، استفاده کنند؟

همان طور که می دانید یکی از علل پوکی استخوان، بیماری رایج زنان در ایران، از کمبود ویتامین  D ناشی می شود. کمبود ویتامین D  در بانوان می تواند از طریق آفتاب گیری آنان در استخر روباز به بهترین شکل ممکن رفع گردد.

آیا مردان فهیم شهر من بیکارند که کار و زندگی شان را رها کنند و تصویر هلی شات از  استخر بانوان بگیرند؟ آن هم در عصری که با یک جستجوی ساده همه چیز در اینترنت یافت می شود.

واقعا توهین به شعور مردم هم حدی دارد!

امیدوارم که هر چه سریع تر و با حل و فصل مشکلات میان اعضای محترم شورای شهر و ...، با تکیه بر حفظ امنیت بانوان محترم، شاهد راه اندازی این استخر روباز باشیم و حتی از مزایای گردشگری آن هم در آینده بهره مند شویم. انشاالله.

و در پایان نیز از مسئولین شهر، شهردار و فرماندار محترم، استاندار غیربومی عزیز و نمایندگان خفته ی این دیار عاجزانه تقاضا دارم که:

 بجنورد زیبا را دریابید ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

باران توخالی

صدای شعله های گاز درون بخاری می آید.

تیرهای چوبین سقف هم صدا می دهند. گویی دارند قلنج همدیگر را می شکنند.

دلشوره دارم ...

صدای خروپف شبانه پدر، در کنار غلت زدن های همیشگی و نچ و نوچ کردن مادرم به گوش می رسد.

دیری نپایید که صدای یخچالمان هم درآمد. گویا به چیزی اعتراض می کند. 

پر از خالیست ...

دلشوره دارم ...

حالم خوب نیست. دوست دارم برخیزم و جهان پیرامونم را تغییر دهم.

مکانی بهتر و قابل تحمل تر برای زیست نباتی مان بسازم.

صدای سقف دوباره درمی آید.

هرچه در بحرش فرو می روم، می بینم کار من نیست. نمی شود. نمی توانم. نمی گذارند که بشود و بتوانم که بشود!

دلشوره دارم ...

دلم بی تابی می کند. دلم باز هوایش را می کند.

وویسی که دیشب برایم فرستاده بود را مجدد پخش می کنم. با تپش قلب به آن گوش می دهم. موهای بدنم سیخ شده اند. می توانم حالت چهره زیبایش را وقتی دارد این سخنان را بر لبانش جاری می کند، تجسم کنم.

دلشوره دارم ...

تپش قلبم بیشتر می شود.

صدای رعدوبرق می آید. باران شدیدی شروع به باریدن می کند.

فردا با او قرار دارم. هروقت قرار است او را ببینم، اول خودم را می گذارم جای او و بعد برای سوالاتی که شاید از من بپرسد، پاسخ درست درمان احتمالی آماده می کنم.

اما او همیشه باز هم سوالی برای غافل گیر کردن من دارد. همیشه سوالی می پرسد که من باید زیادی به جوابش فکر کنم و این من را آزار می دهد. چون نمی توانم به خودش تمرکز کنم.

از پنجره بیرون را تماشا می کنم. بارش باران شدیدتر شده است. ماشینی از خیابان عبور می کند و آب های جاری بر زمین را به این طرف و آن طرف می فرستد.

دلشوره دارم ...

بدنم می لرزد.

سرد شده ام.

پتویم را می پیچم دور خودم و دوباره وویس او را پخش می کنم.

صدایش گرمم می کند. هربار که گوش می دهم، گرم تر می شوم و بیشتر دلم می خواهد که دوباره گوش دهم ...

و گرم تر شوم و گرم تر شوم و ...

شارژ تلفن همراهم رو به اتمام است و وسط وویس آخری خاموش می شود.

دوباره سرد می شوم.

قطرات باران روی پنجره، نمی گذارند به خوبی بیرون را تماشا کنم.

لرزه به جانم افتاده است.

گویی دست و پاهایم قوت چند دقیقه قبل را ندارند. حتی نمی توانم از جایم بلند شوم و شارژر را بردارم، چه برسد که بخواهم دنیا را تغییر دهم!

پتو را محکم تر به دور خودم می پیچم.

صدای غرش آسمان و تیر های چوبی سقف دوباره به گوش می رسد.

سکوتی سنگینی حاکم می شود. باران قطع می شود.

به او فکر می کنم. به او فکر می کنم ...

و هنوز هم

دلشوره دارم ...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

مینی بوس آقای تونی

صبح یک روز آفتابی بود. در حالی که چای شیرینم را هورت می کشیدم، مشغول تماشای تام و جری از تلوزیون بودم. ساعت 7 که شد، با یک کوله پشتی و ساندویچ کره مربا از خانه بیرون آمدم. رفتم سر کوچه تا آقای تونی بیاید. آقای تونی مینی بوس بنزی داشت که در بدنه اش ردیف های رنگی در زمینه سفید نقش بسته بود.  آن ردیف های رنگی، شبیه همان رنگ هایی بود که بعد از باران در آسمان دیده می شد، یا همان رنگ هایی که همیشه بقل استخر بش قارداش[1] تشکیل می شد.

صبح ها که سوار می شدم اول مینی بوس تقریبا خالی بود و بعد به مرور پر می شد. آن روز در ردیف آخر درست کنار پنجره نشستم. به آسمان نگاه کردم. همان رنگ ها را در آسمان دیدم. داشتم روی ابرها می دویدم. بعد به همان رنگ ها رسیدم. سوار رنگ سبزش شدم و سر خوردم پایین. عجب سرسره ای بود . از اون بالا همه جارو می دیدم. خونمون، مدرسه، خونه مادر جون و حتی مینی بوس آقای تونی.

هنوز مشغول سر خوردن بودم و داشتم به مناظر زیبای اطرافم نگاه می کردم که ناگهان صدایی شنیدم. آقای تونی از پشت فرمان صدایم زد: پیاده شو پسر جون. همه دوستات پیاده شدنا. رسیدیم مدرسه...


[1] بش قارداش یک پارک تفریحی قدیمی در شهر بجنورد است که قدمت آن مربوط به دوره قاجاریه می باشد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

یادداشتی بر ممنوعه( بی مرام، دنبال چی بودی تو رابطمون با موچین!)

(همزمان با پخش دومین قسمت از فصل دوم سریال ممنوعه)

بدون شک پرمخاطب ترین سریال این روز های شبکه نمایش خانگی کشورمان ممنوعه ی امیر پورکیان است. ممنوعه داستان سه نسل متفاوت را به صورت پیوسته و همزمان روایت می کند. از دغدغه های امروز جوانان گرفته تا آسیب های مربوط به مسائل روز خانوادگی و اجتماعی، همگی در داستان پر از جزئیات ممنوعه جایگاه درخوری دارند. جزئیاتی که در خدمت داستان هستند و کشمکش نسبتا مناسبی را برایش ایجاد کرده اند.

اگرچه به عقیده برخی از منتقدین و تماشاگران، روایت و به تصویرکشاندن ناهنجاری ها در این مجموعه نوعی ابتذال را به ارمغان می آورد.

در این بابت شکی نیست که در ماهیت هر ناهنجاری، نوعی ابتذال نهفته است. این درست است. اما برای پاسخ به این هجمه ها باید کمی صبر پیشه کرد. پیش از آغاز سریال با متنی مواجه می شویم که در آن به موضوع ناهنجاری ها و علت به نمایش در آمدن آنها به خوبی اشاره می کند. این سریال برای مخاطبینش محدوده سنی بالای هفده سال تعریف کرده است تا تاثیر سو ناهنجاری هایش را نزدیک به صفر برساند.

در ادامه به صحبت های پورکیان کارگردان به قول خودش حرفه ای و بدشانس سینمای ایران من باب همین بحث می پردازیم: (( پورکیان در نشست خبری ممنوعه در پردیس سینمایی کوروش تهران گفت که من فیلم سازی نیستم که برای نمایش معضلات جامعه، مثلا وقتی شخصی می خواهد به همکلاسی اش تجاوز کند، نشان دهم که شخصیت داستان خود را از پنجره به پایین پرتاب کرده است! من اینگونه خود را مضحکه نمی کنم و چنین فیلمسازی را بلد نیستم. من فیلمساز رئال هستم که گاهی مواقع سورئال هم می شوم. برای من در یک فیلم، بسیار مهم است که مخاطب در ضمیر ناخودآگاهش به یک باورپذیری برسد. مخاطب من کسی نیست که کتاب های استاد مطهری، علی شریعتی و یا اشعار مولانا را بخواند و مسیر زندگی اش را اینگونه انتخاب کند، بلکه مخاطب من همان مخاطبی است که وقتی از پارکینگ خانه ام خارج می شوم، در مسیر می بینم نوجوانان 14،15 ساله دور هم جمع شده اند و پایپ دستشان گرفته و شیشه می کشند. من می خواستم این ها را جذب کنم. پس باید به زبان خودشان با آنها سخن بگویم. وقتی جذبشان کردم، آن وقت بلدم که چه جوری نتیجه گیری کنم که بدانند مسیری که در پیش دارند غلط است. شک نکنید که سریال به همین سمت می رود. شک نکنید.))

باید به این نکته هم توجه کرد که اصولا سریال هایی در این موقعیت به نوعی کارکرد ویترین جامعه را دارند. این نمایش ناهنجاری ها نمی تواند حکم تبلیغ و ترویج بی بندوباری به خود بگیرد. چرا که با نمایش پیامدهای نامناسب این راه های خطا، سعی در آگاهی بخشی و اصلاح جامعه ایرانی اسلامی دارد.

ممنوعه اگر هیچ چیز هم نداشته باشد، برای اولین بار کاراکتر ترنس ما قبل عمل جراحی را وارد داستان پر فراز و فرودش کرده است. شخصیت خلیل اگر چه بعد از توقیف دو ماهه سریال در مرداد و شهریور 97، به وضوح کمرنگ شد و به حاشیه رفت، اما همچنان حضور دارد. خلیل نفس می کشد. خلیل زنده است. خلیل هرجا که دلش بخواهد و هرجور که دوست داشته باشد لباس می پوشد و رفتار می کند. و البته پورکیان فرهنگ سازی برخورد با این اشخاص در جامعه ما را بسیار مناسب ترتیب داده است. به ویژه در سکانسی که خلیل با لباس های زنانه به خانه می رود و برادر بزرگتر او ضمن تنبیه فیزیکی به او می گوید: کاش معتاد و عمله بودی ولی نه ترنس! اینجاست که مخاطبی که خودش را جای خلیل گذاشته به او حق می دهد و سعی می کند در جامعه برخورد بهتری با این اشخاص داشته باشد.

از دیگر نکات مثبت ممنوعه می توان به بازی تحسین براگیز هادی حجازی فر در نقش خسرو اشاره کرد. حجازی فر لااقل به من فهماند که هنر بازیگری او چیزی فراتر از ایفای نقش سرداران جنگی و فرماندهان بسیجی در فیلم های مهدویان جان! است.

در کنار موارد ذکر شده می توان به برخی نکات منفی سریال هم اشاره کرد: بازی تصنعی برخی بازیگران، به ویژه نیکی کریمی و دختران گروه ممنوعه، فیلمبرداری غیراصولی در اکثر صحنه ها ، ضعف در دیالوگ ها و تیتراژ پایانی فصل یک با صدای آرش و مسیح که لحظه ای تامل در شعر یا ترانه یا نمی دانم چی بگویم آن، تمام فرهنگ سازی های سریال را می شوید و با خودش می برد پیش نالوتی تا با موچین دنبال رابطه شان بگردند!

اما در کل می توان گفت برای مخاطب بالای 16،17 سال تماشای این سریال می تواند مفیدتر از نمونه های مشابه در صدا و سیمای میلی مان، واقع شود. خوشبختانه از هفته گذشته و با انتشار فصل دوم سریال، تیتراژ پایانی آن هم تغییر کرده و به مراتب بهتر شده است.

و در آخر هم به این نکته اشاره کنم که مجموعه نهنگ آبی فریدون جیرانی ویژه شبکه نمایش خانگی در راه است. بدانید و آگاه باشید. ارزش دیدن دارد حسابی ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

بدن روغن زردی! (برشی از تاریخ)

در روزگاران قدیم، مردمان همیشه در صحنه این دیار اعتقاد قلبی به شعار فرزند بیشتر، زندگی شادتر داشتند. البته چون در روستاها و شهر های کوچک خیلی از کارهای خانه و مشاغل خانگی را بچه ها انجام می دادند به نوعی کاربرد شعار فرزند بیشتر، حمال بیشتر یا فرزند بیشتر، اقتصاد پویاتر، درست تر است!

همین پدر خودم می گوید از دست فروشی جوراب های پشمی ساخت مادرش گرفته تا پادویی در دکان های مختلف محل را تجربه کرده است.

خب مادر بزرگ ها و پدربزرگ هایمان هم حق داشتند دیگر. بالاخره در آن روزگار شبکه نسیم و ادا بازی رامبد جوانی نبوده که شب ها بنشینند پای تلوزیون و سرگرم شوند. بنده های خدا آکادمیک هم نبودند که تنظیم خانواده ای پاس کنند.

گاهی اوقات حاصل مجاهدت های شباهنگام مادر بزرگ ها و پدربزرگ هایمان، به چهارده پانزده فرزند و حتی بیشتر منجر می شده!

وقتی به این رقم فکر می کنم، بیشتر دلم برای مادربزرگ ها می سوزد. طفلکی ها یعنی چندین سال از بهترین سال های عمرشان را " اکه جان"(در زبان ترکی بجنوردی به زنان باردار اکه جان گویند) بوده اند.

البته ریا نباشد، دلم برای پدربزرگ هایمان هم می سوزد. آن ها چطور می توانستند در برابر مشکلات عدیده فرزندان زیادی زیادشان تاب بیاورند و کمرشان نشکسته است؟

 عجب بدنی داشتند این قدیمی ها واقعا. الحق که روغن زردی بودند ...


سید مهدی کیوان زاده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده

پروژه ی ابر

بعد از پشت سر گذاشتن کنکوری به غایت سخت و پرفشار، نهایتا سررشته تقدیر من را به رشته علوم تربیتی گرایش آموزش ابتدایی در دانشگاه فرهنگیان بجنورد رساند. از مزایای رشته علوم تربیتی همین بس که در آن دو واحد درس تحت عنوان کاربرد هنر در آموزش وجود دارد. استاد هنرمان مرد خوش ذوقی است. ابایی ندارد با محاسن سپیدش پیراهن قرمز یا زرد به تن کند، ریش پروفسوری بگذارد یا کلاه لبه دار به سر کند.

او در حین کارهای هنری مان در کلاس موسیقی پخش می کند. عاشق شجریان است، شجریان پدر. اعتقاد راسخ دارد که محمدرضا شجریان اسطوره تکرارنشدنی آواز ایران است.

روزی ایشان در کلاس بحثی را مطرح کرد و همه ی دانشجویان را وادار به شرکت در آن نمود.

اگر شما جای یک ابر بودید چه می کردید؟ اولین پاسخی که به ذهنتان می رسد را بیان کنید. نمی خواهد زیاد فکر کنید.

ردیف اول نشسته بودم. همان جای همیشگی: بغل شوفاژ و درست مقابل میز و صندلی استاد. از من شروع کرد. خب سید جان، اول تو بگو:

اگر جای یک ابر بودی چه می کردی؟

بی درنگ گفتم: آمارش را در می آوردم که کدام منطقه کم باران تر است، به همان جا می رفتم و یک دل سیر می باریدم.

لبخندی زد و همزمان سری تکان داد. خب نفر بعد، نفر بعد، نفر بعد ...

پاسخ ها جالب بودند. از اشاره به قالیچه حضرت سلیمان و ویژگی نرم و پنبه ای بودن ابر گرفته تا بارش سیل آسا بر سر استکبار جهانی و پایین آمدن ابر برای پوشش بدحجابی ها!

تا مدت ها دوستمان که نظر پوششی داشت را با عبارت (راستی از پروژه ی ابرت چه خبر؟) مورد خطاب قرار می دادیم. (الف-کاف!)

آن روز و آن ساعت و آن کلاس و ارزیابی استاد و امتحانش به اتمام رسید، اما این پرسش ها هنوز در ذهن من بی پاسخ مانده اند که :

واقعا اگر جای یک ابر بودم چه می کردم؟

اصلا من چرا باید ابر باشم؟

ابر بودن بهتر است یا انسان بودن؟

و ...

شما اگر جای یک ابر بودید، چه می کردید؟!


سید مهدی کیوان زاده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سید مهدی کیوان زاده